شهرزاد، باتمام توان قصد دارد زندگی بهم ریخته ی خود را سر وسامان بدهد، ولی سرنوشت خیال ندارد، ساز ناکوک قصه ی او را کوک کند! خبر آزادی شاهین بعد از ده سال(شاهینی که کینه ی عمیق از او دارد و مقصر تمام بدبختهایش را شیدا میداند) راهی جز گریز از آن شهر برایش باقی نمیگذارد …
قسمتی از رمان ده درجه زیر صفر :
شهرزاد به ذره بخند یک دو سه!در کنار بهار به دوربین شیدا خیره شدم اما بدون لبخند.همگی از صبح به آرایشگاه آمده بودیم تا برای مهمترین شب زندگی پسر یکی یک دانه سرمدها آماده شویم. امشب عروسی داشتیم.همه خوشحال بودند به جز من! از صبح دلم شور میزد و حالم خوش نبود.
دل نگران بهار بودم بهاری که در این مدت فهمیده بودم تربیتش با ما زمین تا آسمان فرق دارد. دلم شور شاهین را میزد.شاهینی که یک ماه بود وسواس گونه روی رفتارش متمرکز شده بودم و احساس میکردم در حال فاصله گرفتن از آن شخصیت عاشق پیشه و فرو رفتن در جلد همیشگی اش است.
نه اینکه عاشق نباشد؛ شاهین بی نهایت بهار را دوست داشت اما برای دوست داشتن مداوم تربیت نشده بود.کسی چطور با عشق زندگی کردن را با او تمرین نکرده بود.دلم شور میزد چون میدیدم تغییر رفتارش کم کم به چشم بهار هم میآید و گاهی از تلخی کردنش هایش شوکه میشود.
دلم شور لباس بهار را میزد لباس که نه؛ سیاست اشتباه مادرم که بعد از خرید لباس به من و شیدا سپرده بود شاهین چیزی نفهمد …