رمان سرگذشت خواندنیِ (آنا) دختر آقاخان یکی از مالکان تبریز است، که در سالهای دور و زمان انقلاب تبریز زندگی میکردند، دختری زیبا پرشور و پدری مدیر و قدرتمند و جنگجگو …
ژانر : دانلود رمان عاشقانه
یکی از آن روزها اواسط مرداد ماه تیر مستقیم آفتاب بود و گرمای هوا، دست و پای شمس را لب نهر آبی که از انتهای باغ میگذشت میشستم و آوازی زیر لب زمزمه میکردم، شرشر آب و خنده های سرخوش و کودکانهی شمس به وجدم آورد و صدایم بلند شد میخواندم و دستانم را میان آب زلال فرو میکردم پایین چارقد و تنبانم خیس آب شده بود، شمس با دستان کوچکش رویم آب میپاشید و من هم به قهقهه می خندیدم و همراه پرنده ها چهچهه میزدم که از حس حرکت جسم تیزی میان پشتم سر برگرداندم و در عـین ناباوری صمدخان و یکی از دخترانش را دیدم خدا میداند چه حالی داشتم به زحمت و جان کندن بلند شدم و چارقدم را جلو کشیدم.
_س…س… سلام…خان… من… من… _بهجت السلطنه مرا به اینجا آورد میگفت صدای خوشی از میان باغ می آیـد!-مع… معذرت میخواهم خان! من… من کنیز شمام شما را بخدا جسارتم را ببخشید. -نامت چیست؟ گریه ام گرفته بود بغضم را به زحمت بلعیدم و سرم را پایین انداختم. -من را عفو کنید به جـان بچهام نمیخواستم جسارت کنم و صدایم را به سرم بیاندازم… -بس است دیگر گفتم نامت را بگو، برای چه اینقدر عز و جز میکنی؟
-دختر عظیم خدا بیامرزم… آقا. -نامت را بگو دختر عظیم نازنده آقا مرا ببخشید آقا همین الان میروم گورم را گم میکنم. -نمیخواهد گور به گور شوی دختر جان! خوف نکن! امروز سر دماغم خیالت تخت. -شما بزرگ ما هستید خان! ارباب شلاقش را به دست پیشکارش که یک قدم عقبتر خـبردار ایستاده بود و نوک سبیلش را میجوید سپرد و روی سنگی نشست دخترش هم که با آن لباس پرچین سفید تخته شبیه گوسفندی چاق و پرواری شده بود هن هن کنان کنار پدر رفت و بیـخ گوشش زمزمه کرد. دل توی دلم نبود …
دانلود رمان چراغ قوه (سرگذشت آنا) pdf از یاسمین شریف