افرا ملک، دختری سرزنده و پرروئه، به زور وارد مزرعهی بزرگ و نامدار تارخ میشود. در این مزرعه، همه از او مثل بید میترسند. روز اول کار، او به اشتباه رئیس خود را با یکی از کارگران اشتباه گرفته و سوتیهای پشت سوتی میدهد. حالا تارخ، او را اخراج میکند، اما افرا با اصرار میگوید: «نمیرررررم!» فکر کنید، آیا این دو نفر ممکن است در این میان عاشق یکدیگر شوند؟ تارخ قصهای جذاب و پرهیجان دارد، اما دخترمان حسابی اعصاب پسر قضه را به هم میریزد…
گوشه ای از رمان الفبای سکوت (تارخ و افرا) اثر زینب عامل :
افرا حیرت زده به لبهای تارخ خیره شد قطرات اشک پشت سر هم روی گونه اش چکیدند نمی خواست باور کند این مرد تارخ است … تصویر جذاب و حامی گونه ای که از تارخ در ذهنش ساخته بود فروریخته بود مثل یک آیینه هزار تکه شده بود . تکه هایی که انگار بند زدنی نبودند با صورتی خیس از اشک کنار ایستاد و تارخ علی رغم میل باطنی اش گره طناب دور آن دو را باز کرده و میعاد را صدا زد. میعاد که در ورودی ایستاده و منتظر دستور تارخ بود به سرعت خودش را کنار آنها رساند . تارخ به مسعود و سهراب اشاره کرد. این دو تا آزادن برن اما شیش دنگ حواست بهشون باشه غلط اضافی کردن کارشون رو بساز . خودت و رفقاتم مرخصین میعاد چشمی گفت یقه ی سهراب و مسعود را گرفت و آنها را کشان کشان از سالن بزرگ استخر بیرون برد سهراب و مسعود به لطف افرا به چیزی که می خواستند رسیده بودند.
وقتی بقیه رفتند تارخ به افرا که ناباور سرجایش ایستاده بود نزدیک شد آرام و نوازش گونه صدایش زد. افرا … باید حرف بزنیم. گریه ی افرا شدت گرفت سرش را به چپ و راست تکان داد. من تو رو نمیشناسم تارخ گوشه ی چشمانش را با خستگی و غم مالید. افرا خواهش میکنم افرا بی توجه به تارخ به قدمهایش حرکت داد . ناگهانی سرعتش را زیاد کرد و با گریه دوید از کنار تارخ که گذشت او با دو دنبالش کرده و داد زد نمی تونی بدون گوش دادن به حرفام بری افرا باز هم بی توجه به فریاد او به دویدنش ادامه داد به سمت خروجی سالن که به حیاط راه داشت و در دیدش بود فرار کرد حالش بد بود اصلا نمی فهمید چه می کند؛ فقط میخواست بگریزد به هر جا که اتفاقات آن روز را فراموش کند به هرجایی که یادش نیاید چه از سر گذرانده است .
پله ها را بالا رفت و خودش را داخل حیاط ویلا انداخت. اشک چشمانش را پر کرده بود و اصلا نمی توانست جلوی پایش را ببیند بدون اینکه متوجه باشد چه چیزی جلوی پایش است باز هم دوید حتی نفهمید کسی در حیاط ویلا هست یا نه. می توانست صدای پای تارخ که دنبالش می آمد را بشنود همین هم باعث شد تمام توانش را جمع کرده و با سرعت بیشتری بدود دری که از بالای آن داخل حیاط ویلا پریده بود را باز کرد. تارخ برای چندمین بار فریاد زد افرا صبر کن …
دانلود رمان الفبای سکوت (تارخ و افرا) pdf زینب عامل