دلنشینه کم سن وسال را به عقد خود در آوردم و خوشگذرانی هایم را کردم بعد او را رهایش کردم …. دست روی آبرویم گذاشت وچه بازی خطرناکی بین همه ما راه افتاد….
گوشه ای از رمان شاه نشین عمارت دلگشا اثر صفورا اندیشمند :
پس فکر کردی همه ی عشق ها با همان نگاه و برخورد اوله ؟! ببین ! اینجوری فکر می کنی که نمی تونی دل بکنی از اونی که رفته و دیگه برنمی گرده! اینجوری فکر می کنی که تصور می کنی دیگه نمیتونی عاشق کسی دیگه بشی ! نه جونم اشتباه میکنی ! عشق گاهی اوقات در تار و پود آدم ، ذره ذره ، نمه نمه ، خیلی آهسته و نرم نرمک میشینه ! با تار و پودش عجین میشه ! جوری که هیچوقت متوجه نمیشه کی و از کجا شروع شد ! هول شده پرسید :یعنی ممکنه تو اینجوری عاشق سمانه بشی ؟!و من به روی چهره ی تمام استرس و اضطراب اش لبخندی زدم و گفتم :نه ! بلکه یعنی ممکنه تو ، اینجوری عاشق من بشی ! پس این فرصت رو از من و خودت نگیر ! به دوتایی مون وقت بده ! فرصت بده ! موقعیت بده !
شاید عشق همینطور ، به این شکل جدید و قشنگ ، به همین نرمی و آرامش و زیبایی ، به سراغ ات اومد ! بی سر و صدا ! بی هیچ رنگ و لعابی ! بی هیچ خودنمایی ای ! دلی ! زندگی پر از قشنگی ها و جذابیت هاست ! اگر بهش فرصت بروز بدیم ! و تو قطعا لیاقت زیباترین زندگی ها رو داری ! و او را رها کردم و به اتاق بازگشتم . دلم میخواست روی جمله جمله ام فکر کند ! تمرکز کند ! تصمیم درست بگیرد ! نه بخاطر خودم ! بخاطر اینکه به خودش فرصت دوباره بدهد ! و زندگی و جوانی اش را برای مرد بی لیاقتی که فرسنگ ها از او دور بود؛ تباه نکند !اما ، خودم را که نمیتوانستم گول بزنم در این حین ، در جریان تمام اتفاقات امشب ، در لحظه به لحظه اش ، دلم او را می خواست ! و نگاهم مدام رویش گیر می کرد و قفل می زد.
دیوانه وار عشقش را می خواستم ! قلبم به شدت میتپید! و شاید او هم عشق مرا می خواست !نمیشد امتحان کنم ؟! نمیشد بی هوا بگویم ؟! نمیشد بعد بگویم ببخشید” یا اشتباه کردم؟! دوست داشتنت چشمانم را کور کرد و صورت زیبایت عقلم را زایل ! و دیگر نفهمیدم و فقط گفتم !” نمیشد این بهانه ها را آورد ؟! یا هزاران بهانه ی دیگر را ! ولی به هر قیمتی او را بدست آورد؟! به هر قیمتی !!وای که چقدر میخواستمش! وای که چقدر می خواستم ! حیف که به کسی دیگر متعهد بود ! حیف پایش گیر آن تعهد لعنتی بود ! صدهزار بار حیف ! همین تعهد لعنتی ، دست و پایم را می بست ! و هیچ غلطی نمی توانستم بکنم ! لعنت به آن مردک بی همه چیز !بعد از اینکه لباسم را عوض کردم و گرمکن و تیشرتی پوشیدم؛ به او در سالن ملحق شدم ! میز را با سلیقه چیده بود ! پشت میز نشسته بود. هیچ نمی گفت . حتی نگاهم نمی کرد علاوه بر سوپ انگار چیزهای خوشمزه ی دیگری هم درست کرده بود و من چقدر احساس گرسنگی می کردم !
دانلود رمان جدید شاه نشین عمارت دلگشا از صفورا اندیشمند