توضیحات
دانلود رمان پای مرام از سودا ترک با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در محلهای قدیمی و در دل کوچههای پایینشهر، احمد، جوانی بیستساله و با غیرت، با مادر سختکوش و خواهر نوجوانش زندگی میکند. پدرش سالها پیش به خاطر پول، آنها را رها کرده و احمد با کار کردن در خواربارفروشی محله و زحمت روزانه، تلاش میکند تا زندگی را برای خانوادهاش بگذراند. هر روز با دوست سرخوش و بامرامش، شهاب، از دل محلههای اعیانی میگذرد، جایی که رؤیاها و حسرتها روی سرشان سنگینی میکند. اما شرایط، احمد را در دو راهی سختی قرار میدهد…
خلاصه رمان پای مرام
همون روزایی بود که تا سر کوچهی مدرسه دنبالش میرفتم. از دور نگاهش میکردم، بیاون که خودش بفهمه. یه حس غریبی بود تو دلم، مثل یه شور گمگشته که هر بار با دیدنش انگار زنده میشد و دوباره شعله میکشید. همیشه سرش به حرف با دوستاش گرم بود، قدمزنان و بیخبر از اینکه یکی مثل من، نگاهش رو پشت سرش جا گذاشته. اون روز هم مثل همیشه به راهش ادامه میداد که یه دفعه صدای ماشین بلند شد. یه ماشین با سرعت از کنار جدول رد شد و آب بارون، که هنوز ته جوی مونده بود، پاشید روی روشنا و دوستش. هر دو موندم و سر جاشون خشکشون زد. مانتوی روشنا خیس خیس شده بود و اون چهرهی معصوم و دوستداشتنیش که حالا کمی گیج و ناراحت شده بود، دلم رو لرزوند. طاقت نیاوردم. دویدم سمتشون. نمیدونم چی بود تو وجودم که نمیتونستم از دور فقط تماشاگر بمونم.
همون موقع، بیمعطلی پیرهنم رو درآوردم و دادم دستش. نگاهش اول پر از تعجب بود، ولی بعد یه لبخند گوشه لبش نشست، از اون لبخندهایی که هرچی غم دارم و ندارم رو میبرد. آب معدنی از مغازه خریدم و دادم دستش. گفتم: -بیا، یه کم بخور شاید بهتر بشی. یه لحظه مکث کرد و گفت: – تو… شما اینجا چیکار میکنین؟ معلوم بود انتظار دیدن منو نداشته. خودمم نمیدونستم باید چی بگم، ولی سریع خودمو جمع کردم و گفتم: – اتفاقی از اینجا رد میشدم، دیدم چی شد، گفتم شاید کمکی لازم داشته باشین. سکوتی بینمون حاکم شد، سکوتی که همه حرفایی که تو دلمون داشتیم رو پشت سر خودش پنهون کرده بود. نگاهش تو نگاهم قفل شد، اون چشمها، انگار میخواستن حرفی بزنن، ولی حجب و حیا نمیذاشت راز دلش رو بگه. لباش یه ذره لرزید و سرش رو انداخت پایین.
ولی همین نگاه کوتاه کافیه که دلم رو به آتیش بکشه. به آرومی گفت: – خیلی وقتا میبینمت، دورادور… اما حرفش رو نصفه گذاشت. منم بیصدا موندم. چی میتونستم بگم؟ تو دلم غوغایی بود، اما باید آروم میموندم. باید این عشق رو تو قلبم محکم نگه میداشتم. هرچی بود، من امانتدار این دختر بودم، نباید یه چیزی رو میگفتم که بعداً پشیمون شم. تو مرام مردونهگیم خیانت نبود، مهر سکوت زدم به دهنم. نمیخواستم هیچ حرفی بینمون رد و بدل بشه که شرمندهی حاجی بشم. یه لحظه دیگه بهش نگاه کردم، اونجوری که انگار دارم آخرین بار میبینمش. لبخند زدم و گفتم: – برو پیش دوستت، سرما میخورین. زودتر برین. اونم فقط سرش رو تکون داد و بی حرف رفت. ولی تو دلم آشوب بود، انگار حرفایی که نگفتم، هر کدومشون رو سینهم سنگینی میکردن.