توضیحات
دانلود رمان وارث شیخ از ساحل از لعیالام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بعد از یک عروسی رویایی و یک صبح دل انگیز هانا و عثمان زندگی مشترک خود را شروع میکنند. اما هر لحظه یک رسم جدید و یک اتفاق جدید آنها را سوپرایز میکند. مخصوصا که پسری با شباهت بی نهایت به عثمان… پیدا میشود… پایان خوش
خلاصه رمان وارث شیخ
حس عجیبی بود رو چنین موتوری و تو چنین وضعیتی انگار خودم داشتم موتور رو میروندم. از بین ماشینها رد میشدیمو سرعت عثمان واقعا زیاد بود کم کم از اون محله لوکس و پر زرق و برق اومدیم بیرونو رسیدیم به خونه ها و خیابون های سنتی. عثمان سرعتشو کردو بلند گفت هانا… حوصله پیاده روی داری؟ – آره چرا که نه …. با این حرفم عثمان دوباره گاز د خیلی زود پیچید تو یه پارکینگ همگانی خودش پیاده شد و کمک کرد من پیاده شم. کلاهشو بیرون آورد و منم همین کارو کردم که از تو جیب کاپشن یه عینک آفتابی بزرگ بیرون آوردو گذاشت رو چشم من. با خنده گفتم الان تغییر چهره ات این بود.
چشمکی بهم زد و رفت پشت سرم. سریع برگشتم سمتش که نشیمن موتور رو بالا داد و از محفظه زیرش به کلاه آفتاب گیر باستان شناسی مشکی بیرون آورد. گذاشت سر منو خودش گذاشت. عینک آفتابیشو زدو گفت کلاه هارو باید با خودمون ببریم موتور رو قفل کرد و دست آزاد منو گرفت با هم راه افتادیمو گفتم الان منو شبیه پسرا کردی دست همم گرفتیم فکر میکنن … را هستیم عثمان خندید و گفت نه فکر نمیکنن اینجا عادیه. خندید و گفت راست میگم. هانا تو مصر مردا وقتی با هم دوست و برادر باشن دست همو میگیرن و راه میرن جدا؟ خیلى عجیبه حالا داریم کجا میریم؟
وارد خیابون اصلی شدیمو عثمان گفت باید خیلی مراقب باشیم هانا اون دفعه که دیدی چی شد از من به قدم هم دور نشو. سری تکون دادمو گفتم چشم… میتونیم خرید هم بکنیم؟ آره چرا که نه فکر کنم چیزای زیادی داشته باشه که تو خوشت بیاد. با این حرف فشار ریزی به دستم دادو با شیطنت گفت اتفاقا چند تا لباس زیر سنتی خودمونم دوست دارم برات بگیرم لباس زیر سنتى؟ یعنى: عثمان بلند خندید و گفت – خودت میبینی. برام سوال بود چیه که عثمان دوست داره من بگیرم و اینجوری با شیطنت میخنده. از یه گذر رد شدیمو کم کم دست فروشهای دور خیابون پیدا شدن چیزهای عجیبی داشتن از دستبندها و پابندهای برنجی و مهره های رنگی تا لباس های سنتی و ظرف های قدیمی و جدید برام خیلی جالب بود.