توضیحات
دانلود رمان نورا از هانیه محمدیاری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سیاوش بزرگمهر مرد مورد اعتماد همه.مردی که بچه های یتیم برادر مرحومش و زیر بال و پرش گرفته. مردی که جوونی نکرده و از خیلی سالا پیش دل به چشمای نورا داده که براش دور و دست نیافتنیه. حالا نورا هم عاشقش شده و وارد رابطه شدن.اما زندگی سیاوش رازهایی داره که دست و پاشو بستن… نورایی که چشم پسر برادرش آراز و هم گرفته. آرازی که اصلا مورد اعتماد نیست و می خواد هر طور شده نورا رو به دست بیاره…
خلاصه رمان نورا
چند مرد با لباس های که مخصوص کارکنان گلخانه بود، مشغول کار بودند و نورا با کنجکاوی نگاهشان می کرد. _فکر نمی کردم خوشت بیاد. نورا با ذوقی که سعی در پنهانش نداشت به سوی او چرخید و با خنده ی پر شوقی گفت: _عاشقش شدم…اینجا خیلی قشنگه. سیاوش لبخند پر محبتی زد. _پس بیا که می خوام ببرمت یه جایی که مطمئنم خیلی بیشتر خوشت میاد. به دنبال سیاوش راه افتاد و در حالی که از راه باریکی که میان گلدان ها بود می گذشت، با علاقه نگاهش در اطراف می چرخید. کارگرها با احترام سلام می کردند و از کنارشان می گذشتند. در انتهای سالن در کوچکی قرار داشت که انگار مقصدشان آنجا و پشت آن در بود. _اینجا بوی زندگی می ده. اصلا انگار حال آدم و خوب می کنه. سیاوش دست بر دستگیره ی در گذاشت و به سویش چرخید. _اینجا تنها جاییه که واسه دل خودم برپاش کردم. _پس گالری فرش…
سیاوش سری تکان داد. _فرش و هر چیزی که بهش مربوطه، فقط تجارت خانوادگی بوده و به اجبار به گردنم افتاده. وگرنه که علاقه ای پشتش نبوده. مگر می شد علاقه نباشد و این همه رشد کرد؟ همین را به زبان آورد. _باورم نمی شه علاقه ای پشت این کار نباشه و انقدر گسترشش بدی. سیاوش لبخندی زد و سری کج کرد. _می گم برات همه چیز و،اما الان نه….الان یه چیز مهم تر می خوام نشونت بدم. و در را باز کرد و کناری ایستاد. نورا با شگفتی به بهشت کوچکی که در مقابلش بود چشم دوخت و قدمی جلو گذاشت. آن شیشه های رنگی و گل و گیاهان زیبا، آن جوی آبی که از میان گل ها رد می شد و صدای پرنده های که گاهی در آن فضا چرخی می خوردند و روی شاخه و گلی می نشستند. این جا شبیه رویا بود. _وای چقدر این جا قشنگه! انگار به تیکه از بهشته. چرخی زد و به سوی جوی آب رفت.
زلال بود و روان. اصلا نمی دانست و از کجا می آید و به کجا می رود. سیاوش در را بست و با شیفتگی به او که از نظرش از همه ی گلها زیباتر بود،چشم دوخت. _اینجا رو برای خودم درست کردم. یه موقع هایی که احتیاج به تنهایی و آرامش داشتم میاومدم اینجا. نورا دست در آب خنک جوی کرد و لبخند بزرگی زد. _با دیدن اینجا انگار هر چی تا حالا جای قشنگ دیده بودم، الکی بوده. سیاوش کنارش روی پا نشست. نگاهش به او دوخته شده بود. تمام دنیایش بود این دختر. _هر وقت دوست داشته باشی میآییم اینجا. نورا سر بالا آورد و از آن فاصله ی کم نگاهش کرد. چقدر این مرد و هر آنچه به او مربوط می شد خوب و رویایی بود. سیاوش خیره در چشمان او نفس بلندی کشید و بلند شد و دستش را به سوی او گرفت.