توضیحات
دانلود رمان خطا از مهشاد خواجویی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
«وفادار من» جنگ نیمدختر آزادهای است که چشمبهراه عقاید زندانیاش است. عقایدش را بهاسارت گرفتهاند و او با موهایی رها روی شانههایش، بر بالای بلندترین سنگر، چشمانتظار ایستاده است. میان نگاهش یک دشت بینهایت لاله است. لالههایی سفید و پاک. مابین لالهها امید روییده است. امید به فردا… وفا… من برای بازگرداندن فرداها رفتهام… برای ماندن دشت لالهی سفیدی که سفید نخواهد ماند. برای بیداد نکردن حسرت در میهن رفتهام. مرا ببخش!
خلاصه رمان خطا
قفل صفحه ی گوشی ام را باز کردم و به عکس پروفایلش که سال پیش باهم گرفته بودیم چشم دوختم صدای لرزان و تصویر نالانش جلوی چشم هایم جان گرفت متأثر به صفحه گوشی زل زدم که صدای بابا از پشت در اتاق بلند شد – سمر بابا کجایی؟ برو پایین شام بخورا. با قلبی فشرده شده از اتاق بیرون رفتم بابا به اتاق خودشان رفته بود پله ها را پایین رفتم و برای اولین بار خدا را بابت بلند بودن بیش از حد صدای سیستم صوتی سروش شکر کردم قامت شجاعتم در مقابل شجاعت سر به فلک کشیده سورمه هیچ بود. او تنهایی تاریکی و سکوت را همدست یکدیگر کرده و بزم برگزار میکرد در مقابلش من با یک کدامشان محال بود جایی بمانم
صورت آرایش شده مامان را که در حال ریختن غذاها در بشقاب بود زیر نظر گرفتم؛ عصبانی بود. ظرف ها را با حرص جابه جا کرد. خوش گذشت مامان؟ سری تکان داد و گفت – مگه هر سال خوش میگذره که امسال بگذره؟ اتفاقاً عذاب امسال دو چندان بود! چرا؟ شال حریر را از سرش کشید و بی حوصله گفت: بشین شامت رو بخور. بی حرف روی صندلی های پایه بلند نشستم و بشقابم را پیش کشیدم. مانتواش را روی صندلی کناری اش انداخت و روبه رویم نشست. تمام ایل و تبار سرافرازها جمع بودن حتی خاتون کیان و زن و بچه ش هم اومده بودن. – خاله دعوتشون کرده بود؟ خسته نگاهم کرد دور چشم هایش چین خورده
و چروک شده بود انگشت هایش را به پیشانی چسباند و فشار داد سرم درد میکنه… نتونستم به مرجان چیزی بگم جلوی چشم خانواده شوهرش اما اگه آیدا زنگ زد بگو به مامانش بگه که حسابی شاکی ام از دستش! – تابان؟ مامان به پشت سرم نگاه کرد و در جواب بابا با لحن طلبکاری گفت: چیه حسام؟ با با وارد آشپزخانه شد: جلال تا دم در هزار دفعه معذرت خواهی کرد. مامان عصبی گفت: – معذرت خواهیش چیزی رو حل نمیکنه مرجان باید به من میگفت که منم پام رو نذارم اونجا نه این که برم مثل سیب زمینی بیرگ بشینم کنارشون.