توضیحات
دانلود رمان آخرین یاقوت سیاه از آیلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلوین دختر ۱۹ ساله ای که توی مهمونی با یک مافیای قوی دورگه ایتالیایی، ایرانی اشنا میشه به اسم دیاکو و دلوین توی یک اتفاق نشون میده که مرده اما نمرده و داره درسشو تموم کنه اما دیاکو میفهمه و….
خلاصه رمان آخرین یاقوت سیاه
از همه خداحافظی کردیم هر کی سوار ماشین خودش شد رفتیم چند دقیقه بعد رسیدیم به خونه باغ با بوق من مش مراد درو باز کرد ماشین رو بردیم تو خاله زیور رو صدا کردم با بدو اومد پیشم سلام کردم گفت زیور: سلام جانم دخترم چی شده خوش آمدی. دلوین: ممنون خاله امروز مهمون داریم الان میرسند یکمی پذیرایی کنید. زیور: چشم دخترم من برم به بچهها بگم بیان کمک. دلوین: خاله میشه به لادن بگی بیاد. زیور: چشم دخترم خاله که رفت نگاه به خونه انداختم همون جوری مثل قبل بود هیچیش عوض نشده بود من بعضی وقتها برای اینکه آرامش بگیرم اینجا میاومدم لادن یکی از بهترین دوستام توی این خونه بوده و هست با صدای لادن به خودم اومدم. لادن: سلام دلوین جونم خوش آمدی. دلوین: سلام عشقم ممنون چخبرا بیا پیشمون بشین.
لادن: نه عزیزم کار دارم برم کمک کنم شب حرف میزنیم دلوین: هر جور که راحتی وقتی لادن رفت منم نشستم تا مروارید از اتاق بیاد چند دقیقهای صبر کردم که صدای کسی که خیلی خیلی دوستش دارم اومد کیوان بعدم صدای عشقم اومد کارن کیوان خوش تیپ و جذاب هست اما کارن جذابتره. کیوان: سلام دلوین جونم… کارن: به ببین کی این جاست عشق من چطوری تو دلوین: سلام کارن جونم و کیوان خوبم تو چطوری عزیزم تو چی کیوان خوبی. کیوان: عه کارن جونم کارن عزیزم اینجا منم هویجم عزیزم دلوین: خب کیوان جون من اگه دقت کنی برادرت رو بیشتر دوست دارم کارن: جونم قربونت برم من عشقم میشی دلوین: چرا که نه عشقم کارن: بیا بغلم گلم بیا. کیوان: اه چندشا تازه مروارید فکر کنم اومده اره دلوین: اره اومده الان کاویان و دیاکو هم میان کاویان دوست پسر مروارید هستش.
همین طور که من بغل کارن بودم داشتم حرف میزدم صدای خدمتکار اومد که میگفت بفرماید من و کارن از هم جدا شدیم اومدن تو مارو کنار هم دیدن پوریا و پویان هم بودن دستهای پویان و دیاکو مشت شده بودن چشماشون به قرمزی میزد نمیدونم چرا ولی بعد سه تا دختر اومدن تو همونایی بودن که تو مهمونی بودن دلارام: سلام به همه سورپرایز. دیاکو: تو مگه نرفتی اینجا چیکار میکنی دخترا هم با خودت آوردی مگه جنگه. دلارام: وا اومدیم مهمونی دیگه. دلوین: حالا ول کنید دیگه خب بنشینید معرفی میکنم کارن عشقم و همبازی بچگیم کارن و کیوان هستن. این دختر دلارام تا شنید گفتم کارن رلم خوشحال شد ولی یک لحظه بود چون دیاکو گفت. دیاکو: عه چه جالب اما من را ندارم دلارام خانم دارن میرن آلمان. دلارام: وا عشقم من که جایی نمیرم خانوادم میخوان بیان اینجا دلارام که داشت حرف میزد صدای خدمتکار اومد
گفت خانم یک دختری پشت دره میگه با شما کار داره دلوین: بگو بیاد تو آیناز… دختره که اومد تو سلام دادم گفتم بفرما بشین چیکار داری میشه بگی برای چی اومدی عزیزم مدیا: ببخشید مزاحم شدم. کاویان: عه مدیا اینجا چیکار میکنی. مدیا: اومدم هدیه مروارید جان رو بدم دلوین: مزاحم چی عزیزم بیا بشین تو کاویان رو از کجا میشناسی. مدیا: ما یکی دو سالی میشه که رل بودیم تازه جدا شدیم اونم من خواستم چون میدونستم مروارید جان خوشش میاد. مروارید: جان! نکنه تقصیر تو نیست من خواستم برم که کاویان راحت باشه چون تا جایی که میدونستم کاویان عاشق من نبود. مروارید: جانم وای کاویان که اصلا اینجوری نیست. مدیا: کاویان اینجوری نیست درسته آدم یک بار عاشق میشه و قصد ازدواج داره اما من جز اون آدم نبودم خودم میدونم که من اصلا دشمنی نمیکنم با کسی.