رمان مترسک از مهنوش مهسا

(دیدگاه ۳ کاربر)

رایگان

توضیحات

دانلود رمان مترسک از مهنوش مهسا با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

امروز هم مثل روزهای دیگه به سمت شالیزار رفتم. هر روز مهمون صاحب شالیزار بودم اقای مترسک کنارش نشستم با لبخند بهش سلام کردم آقای مترسک در جوابم لبخندی زد. افتاب اذیتم می کرد دستم رو روی پیشونیم گذاشتم که مترسک به طرفم خم شد و جلوی افتاب رو گرفت. به این مهربونیش لبخندی زدم. _اقای مترسک حالت چطوره؟ تنها جوابش بهم باز هم لبخند زد..‌.

خلاصه رمان مترسک

سه ماه بعد… بالاخره جلسه تموم شد همه رفتن که اصلا حواسم نبود به حرفایی که زدن فقط فکر دریا بودم که هم خودش رو عذاب می داد هم منو ولی گاهی اوقات مهربون و شاد بود مثل همین دیشب که حالش خوب بود. (دیروز): با کرواتم ور می رفتم که اخرش هیچوقت یاد نگرفتم این کوفتی رو ببندم. دریا روی مبل نشسته بود و هر از گاهی یه نگاه بهم می نداخت و می خندید. دریا: _اخی با اون همه غرور یه کروات نمی تونه ببنده به طرفش رفتم بغلش کردم و روی اپن گذاشتمش.

_خوب تو که بلدی برای من ببند ریزه میزه خانم _بله که بلدم پس چی فکر کردی صبر کن برم تو اتاق بیام جایی نری ها _باشه همین جا میمونم بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون اومدک سراغ گوشیش رو گرفت. باخنده مبل رو نشونش دادم. _الان برمی گردم _زیاد نگردی پیدا هم نکردی فدای سرت _نه خیرم از رنگ کرواتت خوشم نمیاد می خوام یکی دیگه بیارم _باشه هر چی تو بگی. بالاخره بعداز ده دقیقه برگشت با افتخار اومد کنارم وایساد دوباره گذاشتمش رو اپن که شروع کرد به بستن کروات که بعد از چهار بار سعی کردن کروات بست.

وقتی سرش اورد با بوسیدمش و خدافظی کردم. از فکر دیروز بیرون اومدم که خسته از دفتر بیرون زدم و به طرف پاتوق قدیمی رفتم. وقتی وارد شدم امیر به احترامم بلند شدکشاید هم فهمید یار همیشگیش بار زیادی روی دوشش هست. شروع کردم به حرف زدن از دختری که می پرستمش.
حرفام که تموم شد که سربلند کردم امیر مثل همیشه سکوت کرده بود حتی نظر نمی داد چه برسه به قضاوت شاید بخاطر همین بود امیر رو برای درد و دل کرد،ن انتخاب کرده بودم. خواستم برم که امیر مانعم شد و گفت: _ بشین…

  • اشتراک گذاری
خلاصه کتاب
امروز هم مثل روزهای دیگه به سمت شالیزار رفتم. هر روز مهمون صاحب شالیزار بودم اقای مترسک کنارش نشستم با لبخند بهش سلام کردم اقای مترسک در جوابم لبخندی زد. افتاب اذیتم می کرد دستم رو روی پیشونیم گذاشتم که مترسک به طرفم خم شد و جلوی افتاب رو گرفت. به این مهربونیش لبخندی زدم. _اقای مترسک حالت چطوره؟ تنها جوابش بهم باز هم لبخند زد..‌.
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: رمان مترسک
  • ژانر: #عاشقانه
  • ملیت: ایرانی
  • نویسنده: مهنوش مهسا
  • ویراستار: به بوک
  • زبان: فارسی
  • تعداد صفحات: 398
نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
  • admin
  • ۵۸۱ بازدید
لینک کوتاه:
برچسب ها
موضوعات
ورود کاربران

مطالب محبوب
فهرست نویسندگان
درباره ما
به بوک
به‌بوک: مرجع دانلود رایگان رمان‌های عاشقانه و جذاب ایرانی و خارجی. دنیایی از داستان‌های عاشقانه، هیجان‌انگیز و جذاب در انتظار شماست. کتابخانه‌ی آنلاین ما شامل هزاران رمان در ژانرهای مختلف است. همین حالا به‌بوک را ببینید و غرق در دنیای داستان شوید!
آخرین نظرات
شبکه های اجتماعی
ابر برچسب ها
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " به بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!