ورود خانوادهی جدید به محله، میتواند دنیایی از رخدادها و تغییرات را به همراه داشته باشد. “ایمان امیری”، با برچسب “بیاعصاب”، به نظر میرسد که نقشی مهم در داستان ایفا میکند. آیدا نیز با ماجراهایی که پیش میآید، به چالشهای جدیدی میپردازد. این داستان به نظر میرسد که با تنشها و تغییرات زندگیِ “بیاعصاب” آیدا را مواجه میکند
گوشه ای از رمان هشت متری اثر شقایق لامعی :
فردا روز آشنایی من و دوست دخترمه اصلا حواسم به تاریخ نبوده و در واقع شانس خیلی بزرگی آوردم که امروز اتفاقی از صحبت یکی از دوستاش متوجهش شدم.بگویم یک کلمه متوجه نشده بودم که چه می گوید دروغ نگفته ام و به محض آن که سکوت کرد پرسیدم یعنی چی؟ منظورتون اینه که فردا میخواین برین سرقرار و باکسی آشنا بشین؟سرتکان داد نه چی میگن بهش؟ سالگرد؟ سال روز؟ نمیدونم واقعاً چه کوفتیه ولی هرچی که هست خیلی مهمه.نگاهش را صاف دوخت به چشمانم و با تاکید بیشتری تکرار کرد خیلی.تازه پی بردم که چه میگوید البته هنوز نفهمیده بودم که این قضیه چه ربطی به من میتواند داشته باشد و برای همین هم بود که سوالی و سردرگم نگاهم را روی صورتش حفظ کردم و شنیدم فردا باید زود برم در واقع یه جورایی اصلاً راه نداره که نرم باید یه جایی رو رزرو کنم دنبال کادو و تزئین و از این مسخره بازیا باشم و اصلاً هم وقت ندارم امروز هم که خود امیری زاده داره میره و نیست و نمیتونم زودتر برم در واقع نمیدونم باید چه غلطی کنم داشتم همین طور هاج و واج نگاهش می کردم که گفت: میشه خواهش کنم ازت فردا دو شیفت وایسی که من بتونم بعد از ظهر برم؟
ندانستم چه بگویم. البته فرصتی هم برای چیزی گفتن به من نداد و ادامه داد اگه مطمئن باشم که فردا میمونی بهش میگم که زودتر میرم کارهای بیرون از آژانس و بازدیدها رو هم میذارم برای همون صبح تا ظهر که مشکلی پیش نیاد، باشه؟باز هم ندانستم چه بگویم و البته اگر میخواستم چیزی بگویم هم فرصتی نداشتم چرا که او حتی یک لحظه هم امان نمیدادمی دونم یه کم غیر ضروری به نظر میرسه ولی راستش رو بخوای خیلی حیاتیه همین جوریش هم این روزها رابطه مون خوب نیست و اگه یه جوری برداشت کنه که فردا یادم نبوده یا برام اون قدری مهم نبوده که بخوام کاری کنم اوضاع خیلی خراب تر از اینی میشه که هست. متوجهی که چی میگم راستیتش نه متوجه نبودم من هم اگر متوجه میشدم مامان را چطور متوجه میکردم که باید دو شیفت بمانم آن هم وقتی هنوز چند روزی به اتمام این ماه لعنتی و آزاد شدن ظرفیت دروغ هایم مانده بود.
یک لحظه از تصور آن که به مامان بگویم چون همکارم می خواهد دوست دخترش را برای سالگرد آشنایی شان سورپرایز کند باید تمام وقت بمانم سرکار، لرزم گرفت مامان اگر چنین چیزی را میشنید که خوراکش برای از کاربی کار کردن من جور میشد.مستأصل به چشم هایش نگاه کردم تا خودش پی به بی چارگی ام ببرد و دست از سرم بردارد. اما همان طور داشت با انتظار نگاهم میکرد و از رو هم نمیرفت حاضر بودم شماره ی دوست دخترش را بگیرم و شخصاً از اهمیتش برای سام بگویم و بفهمانمش که تو برای این پسر خیلی خیلی خیلی مهمی نفسم را بیرون فرستادم و برای آن که موقتاً دست از سرم بردارد، گفتم: بذارید ببینم چی میشه مطمئن نیستم که بتونم هنوز کلمه ی آخر جمله ام را کامل ادا نکرده بودم که در باز شد و نقش بستن تصویر بی اعصاب توی قابش هر دویمان را شوکه کرد.
دانلود رمان عاشقانه هشت متری از شقایق لامعی