توضیحات
دانلود رمان گلاریس از خورشید با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سرش را چرخاند و مستقیم به سرگرد خیره شد. _دقیقا دربارهی چی قراره صحبت کنیم؟ نگاه نافذ سرگرد تا عمق وجودش را میسوزاند، جوری به او نگاه میکرد که انگار میخواست از چشمانش تمام اطلاعاتی که دارد را استخراج کند… از او میترسید! میدانست ممکن است حتی کارت شناساییای که به او نشان داده تقلبی باشد… اما آنقدر ترسیده بود که ترجیح داد بیسر و صدا با او همراه شود. _قراره صحبت طولانیای داشته باشیم، اما اگر میخوای بدونی تهِ این صحبت به کی ختم میشه باید بگم… دستی را پایین کشید و حرکت کرد…
خلاصه رمان گلاریس
عینک مشکی رنگی که به چشم های سرگرد زده شده بود او را خوشتیپتر از همیشه نشان میداد. پوزخند روی لب های کوروش اذیتش نمیکرد! میدانست این بار کار این مرد تمام است. جلو رفت، دستش را به بازوی او کوبید و با اعتماد به نفس گفت: _این بار از قلبت میزنیمت شاهان! دورهی ریاستت تموم شده. _هر بار همین رو میگی… چند بار تونستی منو بزنی؟ هنوزم با اعتماد به نفس سر پایی! سرگرد بزرگمهر دستی به ته ریشش کشید و سرش را تکان داد. _همیشه برام سوال بود چطور انقدر قدرت داری! پشتت به کی گرمه! به چی گرمه! جلو رفت و در گوش کوروش زمزمه کرد. _حالا فهمیدیم شاهان! حالا فهمیدیم پشتت به سایه ی سیاه گرمه. سایه ی سیاه! لقبی که سپندار خان با او شناخته میشد… پس بالاخره پدرش لو رفته بود! بدون آن که قدمی به عقب بردارد سر جایش ایستاد، رنگ نگاهش تغییر نکرد اما قلبش با شنیدن نام پدرش تندتر تپید…
سپندار خان هرگز نباید لو میرفت! _همچین اسمی وجود نداره سرگرد… اگر هم باشه اطراف ما نیست… داری دور خودت میچرخی. به او پشت کرد تا برود اما سرگرد بلندتر گفت: _هست! خبرها معتبره… به زودی میفهمیم مالک این لقب کیه! اون وقته که سرتون آوار میشیم. دستش را بالا برد و برای بزرگمهر تکان داد. _موفق باشی سرگرد. قدم هایش را مثل همیشه محکم برداشت. محمد با او تماس گرفت و تلفن را در گوشش گذاشت. _خبر خوب بهم بده محمد! _متاسفم کوروش… خبری نیست! و از همه بدتر… سکوتش قلب کوروش را نشانه گرفت! با تمام وجود بدنش یخ زد. _حرف بزن محمد. _گوشیش خاموشه… سیگنال نمیده، نمیتونیم پیداش کنیم. عصبی تلفنش را در دست فشرد و خشمش را سر محمد خالی کرد. _اون دخترو پیدا کن محمد… به خداوندی خدا بدون اون دختر بیای پیشم سرتو میبُرم میذارم رو سینت.
تلفن را قطع کرد و زیر لب زمزمه کرد. _کدوم گوری هستی تو… وقتی پیدات بکنم… آخ دختر وقتی پیدات بکنم خودم میکشمت. از اتوبوس پیاده شد، مسخره اش می آمد… آمده بود تا انتقام مادرش را بگیرد اما حتی پول اسنپ را نداشت… باید تمام راه را با اتوبوس یا پیاده میرفت! اتوبوس بالاتر از این نمیرفت، ادامهی راه را پیاده قدم برداشت تا به خانهی بهرام خان برسد… میدانست میخواهد چه کند… همه ی نقشه ها را در ذهنش چیده بود و ترسی برای انجام دادنش نداشت. جلوی خانه ی او می ایستاد… بدون جلب توجه و با استتار کشیک او را میداد، همه چیز را دربارهی او میفهمید و از ضعیفترین نقطه ای که وجود داشت به او ضربه میزد… شاید فرزندی داشته باشد! شاید همسری… کسی که عزیزترین شخص زندگی اش باشد را پیدا میکرد. از حرکت ایستاد، نفس نفس زد و به دیوار تکیه داد. کوچه سر بالایی بود و نفسش گرفت. مادرش در این خانه زندگی میکرد؟