توضیحات
دانلود رمان عشق صوری از سیما نبیان منش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شیوا دختری زیبا و شیطون است که خلافکاری جذاب به نام شهرام او را دنبال میکند، اما شیوا به هیچ وجه تمایلی به وارد شدن به رابطه با او ندارد. اوضاع وقتی پیچیدهتر میشود که مادر مجرد شیوا ازدواج میکند و آنها به خانه جدید شوهر مادر شیوا نقل مکان میکنند. در کمال ناباوری، شیوا متوجه میشود که شهرام، همان خلافکار سمجی که او را تعقیب میکرد، پسر شوهر مادرش است. حالا شهرام هر شب به اتاق شیوا میآید و او را تحت فشار میگذارد تا وارد رابطهای ناخواسته شود. این موقعیت پیچیده زندگی شیوا را به چالش میکشد و او را درگیر تنشهای عاطفی و اخلاقی عمیقی میکند.
خلاصه رمان عشق صوری
سرم رو چرخوندم سمتش و با نفرت و خشمی که همیشه در تلاش برای سرکوبش بودم بهش خیره موندم… حال دیگه حای دیدنش هم حالمو بد میکرد. هیچ ویژگی و خصلتی در این مرد نمی دیدم که بخوام این شرایط رو تحمل کنم. هیچ امیدی… هیچ دلخوشی ای…. داشتم فرسوده میشم.فرسوده و زهوار دررفته! دندونامو روهم سابیدم و بی مقدمه گفتم: -هر کاری بخوای انجام میدم و هرچی بگی میگم چشم فقط در حقم یه کار کن… پیش از اینکه کرواتش رو کنار بزاره به منی که اون حرفهارو زده بودم خیره شد و بعد هم پرسید: -چی !؟ با نفرت جواب دادم: -نه سراغم بیا و نه تو گوشم حرفهای عاشقانه بزن و نه حتی جلو چشمم ظاهر شو! همینکه به حال خودم راحتم بزاری ازت ممنونم!
فقط همین یه کارو درحقم کن! سگرمه هاشو زد توی هم و تند تند پرسید: -چراااا؟ هاااان ؟ چراا؟ چرا این حرفهارو بهم میزنی؟ چرا ازم دوری میکنی؟ مگه من شوهرت نیستم ؟ چرا باید همچین حرفهایی رو ازت بشنوم ؟ با صراحت جواب دادم: -چون زندگی باآدمی مثل تورو نمیخوام…. پوزخندی زد و گفت: -نکنه هوش و حواست جای دیگه اش که همش دنبال بهونه ای تا این چرندیات رو تحویلم بدی…؟ با غیظ گفتم: -هر جور دوست داری برداشت کن…. چون اینو گفتم کروات و کتش رو با عصبانیت کوبوند رو تخت و داد زد: -همیشه یا حرفهات گند زدی به اعصاب و زندگیم.همیشه… دست هامو رو گوش هام گداشتم تاحرفهاش رو نشونم… دست هامو رو گوشهام گذاشتم تا حرف هاش رو نشونم.
این حرف های تلخ و گزنده و تکراری بیشتر غمگینم میکردن. بیشتر از قبل ! بیشتر از همیشه! اومد سمتم و انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و با داد و بیدادگفت: -میدونی چی شیدا ! منو و تو میتونستیم خیلی زود بچه دار بشیم اگه تو میذاشتی واسه یه بار هم که شده درست و حسابی باهم بخوابیم! دست هامو از روی گوش هام برداشتم و با بلندشدن از روی زمین لباسهامو از تو کمد بیرون آوردم و گفتم: -باشه من گناهکارم… بهم نزدیکتر شد و گفت: -هیچوقت نخواستی علاقه ی من به خودت رو باور کنی… سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم: -علاقه؟ کدوم علاقه…من اینجا هیچی نیستم. من فقط زندونی توام! یه زندونی که حال چون مادر گرامی فرزندتون از این اتاق خوشش اومده باید بند و بساطشو جمع کنه
و بره یه سلول دیگه! من اینم…من اینجا اینم بی ارج و قرب…بی ارزش! با خشم دلخوری برگشتم سمت میز. شارژر و وسایل توی میزم رو برداشتم و چپوندم تو یه جعبه ی دیگه. اومد سمتم و گفت: -بهت که گفتم فرصت میخوام… حرف از فرصت که زد درونم آتیش گرفت. یه جوری فرصت فرصت میکرد هرکی ندونه فکر میکرد ما عاشق و معشوق بودیم و حال به نفر سومی اتفاقی اومده تو زندگیمون. هیستریک خندیدم و پرسیدم: -فرصت !؟ چه فرصتی !؟فرصت برای درست کردن چی؟ لبخندی واسه دلخوشی و امیدوار شدن من به زندگی رو صورت خودش نشوند و بعد هم گفت: -بجه که دنیا میاد رزارو میفرستم از اینجا بره… من بهش علاقه ای ندارم اگر هم اینجاست فقط بخاطر بچه ی توی شکمس هست…