توضیحات
دانلود رمان طاغوت از دلیار با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شرایط خاص بارداری آنچنان هورمون هایم را درهم ریخته که با یک حرف کوچک هم بهم میریختم! دلم همزمان هم بودن دامون را کنارم طلب میکرد و هم تمنای دیدنش را نداشت. همین ضد و نقیضی رفتار و اخلاق باعث گریه های پی در پیام شده و حالم از این وضعیت بهم میخورد. کاش های بسیاری در سرم زنگ میخورد؛ اما وقت ورق زدن آن کاش ها الان نبود. کدام زن بارداری بی محبت و عشق همسرش میتوانست این دوران سخت را پشت سر بگذارد که من دومیاش باشم؟
خلاصه رمان طاغوت
اگر آوند نمیرفت و دامون برای خواستگاری آیه پا پیش نمیگذاشت، شاید الان همه چیز طوری دیگر رقم میخورد. قدامون بود و آیه با عش شاید آن زمان آوند کنار نوجوانیاش کنار آمده و با مهراس یکه شده و دیگر خبری از این جدال ها نمیشد! آرزویی محال بود. رویایی دست نیافتنی که نیازمند یک ماشین زمان بود؛ تا گذشته را به نفع خودش تغییر دهد. اینکه تنها آیه را میخواست، زیاده خواهی بود؟ او برعکس آوندی که بخاطر منافعش پا پیش گذاشته، عاشق بود. تنها یک عاشق! آوند دامون را میخواست؛ ولی نه از روی عشق و دوستداشتن بلکه از روی منفعت و حرصی که ذره ذره وجودش را در بر گرفته بود. داشتن آیه و کنار مهراس اما مثل هر عاشق دیگری خیا او ماندن را داشت و خواستار یک زندگی خوب و آرام با آیه بود که دامون با لگد زیر تمام خیال های شیرینش زده و واژگون کرده بود آن آرزوی محال را!
کلیدانداخته و هردو خسته و نالان داخل شدند و اولین آیه بود. مقصد بعد از ورودشان، اتا آبتین جلوتر از مهراس رفته و دستگیره را پایین میکشد که ایستادن دستگیره در نقطه ای و باز نشدن در خبر از قفل آن میداد. _آیه باز کن باهم حرف بزنیم. چی شنیدی که حالت صد درجه برگشت؟ آیه…باز کن این درو. از ظهر تا همین حالا یه بند دنبالت گشتم. میدونی چی کشیدم؟ مهراس پارچه ی پیراهنش را بین دو انگشت گرفته و او را به عقب کشاند. _بذار با خودش خلوت کنه، بهش نیاز داره. مانع آبتین میشد؛ ولی اگر دستش باز بود، خود در را شکسته و به سوی او پرواز میکرد تا تن کوچکش را در آغوش بکشد. کاری که هنوز بعد یک سال حسرتش روی دلش مانده بود. همان روزی که توی ماشین آیه به رابطه ی کوتاه مدتشان پایان داده و گفته بود که عاشق دامون است!
چادر را روی سر جمع کرده و ریزه میزه تر از قبل به نظر میرسید و مهراس همان روز از ته دل میخواست جثه ی نحیفش را به آغوش بکشد. نشد و یکسال گذشت! یکسالی که حسرتش آهن داغ شده و روی قلبش هک! نگاهی به در انداخته و میدانست پشت این در، دخترکی ریزه با آن موهای ابریشمی خرمایی که دورش ریخته و آن چشم های عسلی پف کرده، حال و هوایش در فکر کسی است که به قطع او نیست! کاش دامونی وجود نداشت…حرف های آوند در سرش تکرار شده و مصمم میشود برای انجامش! حالا که آیه حا ِل درست و درمانی نداشت، بهترین فرصت برای از میدان به در کردن رقیبی بود که میخواست سر به تنش نباشد. عقب گرد میکند برای برگشت که صدای ریز هقهقی پاهایش را میخکوب زمین کرده و مانع از رفتنش میشود. پنجه هایش مشت شده و حرص به جانش غلبه کرد.
قاتل نبود ولی برای به دست آوردن آیه میتوانست عوضی شود! میتوانست به خاطر به دست آوردن دخترکی که صاحب قلبش بود؛ تا هرجایی پیشرویی کند اِلا کشتن فرزند به دنیا نیامده اش! صفحه ی موبایل را روشن کرده و مردمک های تیره اش روی آن عکس دونفره میشیند و صدای آرام گریه های آیه، مشوقی برای هدفش شد. هدف بیرون کشیدن آیه از چنگ دامون! دامونی که در تله و حیله ی آوند به اسارت در آمده و با هر دروغ آوند گرفتارتر میشد. (آیه) پشت در اتاق سر خورده بودم و سر روی زانوهام گذاشته و آرام اشک میریختم. ساده ِل برای خودم، برای دام، برای تصمیم اشتباهم و حتی برای جنین کوچکم! موهای بلندم به دور تن جمع شده ام ریخته و نایی برای جمع کردنشان نداشتم. شاید اگر چندماه پیش بود تا این حد واکنش نشان نمیدادم و برایم عادی ولی…
