توضیحات
دانلود رمان از یادم مبر از ایلار سبحانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نهال، ۲۸ ساله، در خانهای کوچک و خلوت زندگی میکند و در کتابفروشی کوچک خود، دنیای دلنشینی ساخته است. اما گذشتهای که از آن گریزی ندارد، بر زندگی و تصمیمهایش سنگینی میکند. مشکلاتی که با آنها مواجه است، سد راه روابط عاطفیاش شده و هرگونه نزدیکی به دیگران را برایش دشوار کرده است.
خلاصه رمان از یادم مبر
اینجا که میام احساس قدرت میکنم نهال انگار دنیا تو مشتای منه همه چیز کوچیک میشه… حتی غصه هام. نگاهش رنگی از اندوه داشت، انگار به چیزی دورتر از خط افق فکر میکرد آن قدر عمیق که دلم میخواست چیزی بگویم تا از آن حال بیرون بیاید با خنده گفتم کاش همه ابرقدرت ها مثل تو بودن به جای بلند میرفتن و سرخوش میشدن. خندید. بعد از لحظه ای گفت آدما وقتی از بالا به دنیا نگاه میکنن برای چند دقیقه فراموش میکنن چقدر مشکلاتشون بزرگه اما آن موقع شاید هنوز نمیفهمیدم برایم بیشتر یک بازی بود، یک ماجراجویی ساده در هوای بلند کوه حالا، بعد از این همه سال که روی همان نقطه ایستاده بودم و به شهر خیره شده بودم حرف هایش دوباره در ذهنم زنده شدند انگار آن لحظه ها فقط برای فهمیدن امروز خلق شده بودند.
باد سردی وزید و برگهای زرد و خشک درختان زیر پایم به رقص درآمدند. از فکر بیرون آمدم و دست هایم را در جیبم کردم. به خانه که برگشتم بوی غذا تمام فضا را پر کرده بود. خانجان با آن شلوار پشمی گل گلی و روسری سفیدش در آشپزخانه کوچک خانه مشغول هم زدن قابلمه ای بود بوی ناردونی و سبزی تازه از قابلمه بیرون میزد و انگار آدم را به سمت سفره دعوت می کرد. خانجان این بوی بهشتی چیه؟ خانجان سرش را بلند کرد و لبخند زد. ناردونی پختم برو دست و صورتت رو بشور الان سفره رو میندازم. سریع به سمت دستشویی رفتم صورتم را با آب سرد شستم و موهایم را مرتب کردم وقتی برگشتم خانجان سفره را پهن کرده بود و گمج بزرگ ناردونی وسط آن م درخشید دنج فید بخار می کرد و کنار آن کاسه ای کنار خانجان نشستم و او برایم بشقابی پر کشید.
عطر انار و سبزی و طعم گوشت نرم با اولین قاشق حسی لذت بخشی در تنم پیچید خانجان نگاهی به من انداخت و گفت: اینو همیشه اقبابات خیلی دوست داشت. قاشقم در دستم مکث کرد یاد اقبابا با آن خنده های مهربانش در ذهنم زنده شد. – آره خانجان یادش بخیر خیلی خوشمزه ست. مثل همیشه دستت طلا هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بودم که در حیاط باز شد و عمو رضا با همان قدم های سنگین و کلاه نمدی اش وارد شد از در ایوان صدای پرانرژی اش به گوش رسید. – خانجان نهال از خیر قدمت به خبر خوب آوردم. خانجان از پنجره سرک کشید چی شده رضا؟ چرا این قدر خوشحالی؟ عمو رضا با خنده گفت بزغاله همسایه به دنیا اومده به موجود سفید کوچیک عین قندا نهال بیا ببینش خیلی بامزه ست. چشمانم برق زد همیشه از تماشای حیوانات کوچک شوق میگرفتم
سریع از جا بلند شدم و شال گرمی دور گردنم پیچیدم. خانجان من میرم به سر بزغاله رو ببینم زود برمی گردم. خانجان دستی به صورتم کشید و با لبخند گفت: برو دخترم مواظب باش زمین نخوری. با عمو رضا از حیاط خانه خارج شدیم و مسیر کوتاهی را تا خانه همسایه طی کردیم هوا خنک بود و صدای زوزه باد لای شاخه های درختان شنیده میشد. وقتی به طویله همسایه رسیدیم عطر علف و بوی مطبوع حیوانات فضای گرمی ساخته بود. داخل طویله بزغاله کوچکی کنار مادرش روی زمین گاه پوش دراز کشیده بود سفید بود با لکه ای سیاه روی پیشانی اش و گوشه ای نرم و کوچکش انگار هنوز آماده شنیدن صدای دنیا نبود. با دیدنش لبخند زدم و آرام نزدیک شدم. بز مادر، با نگاهی مهربان و خسته، سرش را بلند کرد و مرا تماشا کرد.