توضیحات
دانلود رمان طنین تنهایی از گیلسو حکیم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شهریار، که پرونده قتل همسرش همچنان بینتیجه مانده است، در سفر به یکی از روستاهای شمال کشور، با دختری روبهرو میشود که حافظه و قدرت تکلم خود را از دست داده است. این برخورد، او را درگیر جریانات پیچیدهای میکند که دوباره را با تلخی زندگیاش میکند.
خلاصه رمان طنین تنهایی
آن شب من و کاوه به خاطر بیرون رفتن و دیر برگشتنمان مجازات نشدیم. البته همه متوجه ی ما شدند، اما موضوع جدیدی برای بحث و دعوا وجود داشت و نوبت به ما نرسید! وقتی به عمارت رسیدیم، مهمان ها رفته بودند و فقط ما طباطبایی ها مانده بودیم. جو به قدری سنگین بود که حتی کسی دربارهی گِلی بودن لباس هایمان هم چیزی نپرسید و درحالیکه کاوه از کتک نخوردنش تعجب کرده بود و دلیل سکوتِ داخل عمارت را نمی فهمید، من با یک نگاه به طلا تا تهِ ماجرا را خواندم. خواهرم رازِ مگویش را بالأخره افشا کرده بود. در آن شبِ یلدایِ غمگین که من و طلا در آغوش یکدیگر گریسته بودیم، او از دلیل اشک ها و با غم به دیوار زل زدن هایش پرده برداشته بود. – آقای جلالیان رو یادته؟ مدیر مدرسه مون که واسه انتقالیم از خوانسار به اصفهان خیلی کمکم کرد. سر تکاندم و او با سرخ و سفید شدن ادامه داد: – خب… یه جورهایی ازم خواستگاری کرده!
از چهره اش معلوم بود از این خواستگاری ناخشنود نیست و من میتوانستم بابت اینکه طلایِ مهربانم بالأخره دل به کسی بسته بود خوشحال باشم؛ اما وقتی واژه ی خواستگار پشت بند اسمِ آقای جلالیان آمد و من آقای جلالیان را به خاطر آوردم، تنم یخ زد و تازه دوهزاریام افتاد که طلا چرا اینگونه غریبانه به گریه افتاده بود. – میدونم داری به چی فکر میکنی. آقای جلالیان پنجاه سالشه و قبلا یه بار ازدواج کرده! اما مرد خوبیه. نسبت به سنش هم جوونتر به نظر میآد. به خاطر پخته و باتجربه بودنش، برای منی که حوصله ی سر و کله زدن با مردهای جوونی که کلهشون بوی قرمه سبزی میده و کارهای بیمنطق انجام میدن رو ندارم، بهترین گزینه است. اما خودش هم میدانست که این توجیهات، خاتون و طیب و بقیه را قانع نمیکند؛ برای همین بود که مدام در فکر فرو میرفت و برای حال و احوالِ خودش گریه و زاری میکرد.
طلا در گردابِ یک عشق غیرممکن گیر افتاده بود. – خودش اصرار داره زودتر بیاد خواستگاری، اما من هر بار به بهونه ی فوت بابا سید و گم شدن آقا فرید جلوش رو میگیرم. نمیدونم چجوری باید این قضیه رو به خاتون و طیب بگم. و بالأخره حالا که مدت زیادی از فوت بابا سید گذشته بود و آقا فرید هم پیدا شده بود، طلا تمام جرئتش را جمع کرده بود و قضیه ی خواستگاری آقای مدیر را به همه ی اعضای خانواده گفته بود. طیب درحالیکه متفکر روی مبل نشسته بود و با انگشت شست و اشاره اش با ریش هایش بازی میکرد، هرازچندگاهی چشمانِ ریز شدهاش را بین طلای مضطرب و خاتونِ خشمگین حرکت میداد و یک نفس عمیق شکم گنده اش را بالا و پایین میبرد. بالأخره خودش بود که سکوت را شکست و با صدای خفه ای گفت: – من آقای جلالیان و خانوادهش رو میشناسم. پدرش مدیر مدرسه مون بود. خودش هم تو دبیرستان معلمِ تاریخم بود.
مرد خوبیه، دستش هم به دهنش میرسه. اولش متعجب بودم که چرا طیب به جای داد و بیداد داشت از آقای جلالیان تعریف میکرد و وقتی به جوابم رسیدم که جمله ی آخر را گفت: «دستش به دهنش میرسه!» همینکه آقای جلالیان موجه و ثروتمند بود، برای او کافی بود و اختلاف سنی “بیست” ساله اش با طلا هیچگونه اهمیتی برایش نداشت! آنموقع فقط دلم برای طلا میسوخت که بیخودی چندین ماه از ترس این برادرِ بیمصرف خودش را با سکوتش آزار داده بود! مگر همین مرد نبود که به خاطر “دست به دهان رسیدن” میخواست مرا به مردِ زمینگیری که یکی دو سال دیگر بیشتر زنده نبود بفروشد؟! خاتون از این حرف طیب هم شوکه بود و هم عصبانی به نظر میرسید. در آن جمع انگار فقط طیب با این ازدواج موافق بود. حتی مخالفتِ طالب و طاهر که کمتر از او هم ادعای خانواده دوستی و غیرت داشتند، از لب جویدن ها و نفس های سنگین شان معلوم بود.