توضیحات
دانلود رمان طغیان از دلیار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حامد باورش نمیشد هما این حرف ها را بزند. تهمت خیانت میزد؟ صورتش را به صورت هما نزدیک کرد و غرید: -من اگه اهل بودم که همون پنج سال پیش میفرستادمت پیش اون پدر پفیوزت گوسفند بچرونی! حرف در دهانش نمی آمد. دلش میخواست فریاد بکشد و تک تک وسایل خانه را روی سر خودش و هما خورد کند. عصبانیت و عقدهاش مال امروز و دیروز نبود. پنج سال تمام بیمحبتی را دید و دم نزد… پنج سال برای هما خرج کرد. از آن دختر روستایی ساده یک زن لاکچری ساخت و جوابش تهمت خیانت بود؟
خلاصه رمان طغیان
نازنین بیحرف رو برگرداند و از مغازه خارج شد. حامد پا نمیداد و حرف های آخرش ذهنش را درگیر کرده بود. فکر میکرد تمام این ماجرا یک نقشه ی امتحان است. خیلی سریع نازنین را کیش و مات کرده بود. کنار جاده ایستاد و دستش را برای ماشین تکان داد. فردا دوباره بازمیگشت. متفاوت تر و تخریب کننده تر… هدفش تصاحب حامد بود. مرد قدبلند و جذابی که سعی میکرد در قبلش جا باز کند. سوار ماشین شد و آدرس خانه اش را داد. حامد هرچه قدر هم خوددار باشد، باز هم مرد بود. مردی که فکر میکرد زنش دارد او را امتحان میکند! نیشخندی زد. بهانه از این بهتر برای نزدیکی به حامد؟ زنش را میشناخت. خوب هم میشناخت… شاید بیشتر از حامد. سلیطه ی هرزهای که فقط داد میزد و دستور میداد. دستش مشت شد. حیف این زندگی نبود؟ سرش را به شیشه ی ماشین چسباند و ذهنش حول و حوش فردا شد.
به خودش قول داد که فردا حامد را به تخت بکشاند. اون زیبا و تحریک کننده بود. وقتی راه میرفت تمام مردها خیرهاش میشدند. یک جوجه مذهبی قصد در رفتن داشت؟ محال بود… ماجراها داشت با او… -خانم رسیدیم. کرایه را حساب کرد و چشمکی به رانندهی هیز زد. هنوز امید داشت! حامد عصبی مشتی به فرمان ماشین زد و پایش را محکم تر روی پدال گاز فشرد. هما دیگر شورش را درآورده بود. -لعنت بهت بیاد زن که اینجوری با آبروی من بازی میکنی…خدا ازت نگذره. مقابل در خانه ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. خودش کم بدبختی نداشت… در سن سیوسه سالگی مانند پسر شانزده ساله ای بود که تازه به بلوغ رسیده. همانقدر تشنه و عصبی. همانقدر بیکله و بیمنطق. در خانه را باز کرد و با قدم های تند به سالن رفت. هما لم داده روی مبل در حال لبخند زدن به صفحه ی گوشی اش بود.
-این گه خوریا بهت نیومده هما. هما ترسیده از حضور ناگهانی حامد، تماس تصویری اش را بست و با تعجب به حامد خیره شد. -چیشده؟ -درد و چیشد، این چه غلطی بود کردی؟ هرزه میفرستی دم مغازه ی من که مخمو بزنه؟ هما مات و مبهوت دهانش را بست. حامد عصبی بود و این هما را میترساند. تا به حال اینگونه حامد را ندیده بود. تنش را جلو کشید و گفت: -چی میگی…من اصلا…نمیفهمم چیشده حامد. کی رو فرستادم من… با بلند شدن دست حامد خفه شد. -خفه شو. خاک تو سر تو و من کنن الهی…تو فکر کردی من اینقدر تشنم که یکی رو بفرستی دم مغازه لختش میکنم؟ حامد دست دراز کرد و بازوی هما را گرفت و از روی مبل بلندش کرد. _ بدبخت پنج ساله انگشتمم بهت نزدم. چه فکری پیش خودت کردی…که مچمو بگیری؟ تو یه کاری کردی مردونگی از سرم بپره. هما چنگی به دست حامد زد.
حامد رهایش کرد که هما با اخم و صدای بلند گفت: -چرت و پرتا چیه میگی. من کیو فرستادم دم مغازت؟ جواب این سوال رو تو باید بدی… -چرا هما؟ مگه من چی برای تو و این زندگیمون کم گذاشتم که میخوای تختم رو با یه هرزه پر کنی. من که سمتت نیومدم. مشکلت چیه؟ هما هر لحظه گیج تر میشد. کسی را نفرستاده بود و هیچ وقت هم این کار را نمیکرد. حامد در این حد برایش مهم نبود که خودش را درگیر نیاز جنسی اش کند. به قول خود حامد، هما مردانگی اش را کشته بود. اصلا همان اوایل ازدواجشان هم گرمای زیادی از جانب حامد حس نمیکرد. اصول رابطه را بلد نبود. نوازش میکرد ولی ناشی! لمس میکرد ولی بیحس و همین بهانه ای دست هما داد که حامد را پس بزند. هر چند نیازی به تخلیه جنسی نداشت وقتی که… سعی کرد خودش را جمع و جور کند، پنج سال گذشته او در این زندگی می تازاند.