توضیحات
دانلود رمان اون کیه از حانیا بصیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آنا بعد از ده سال دوری به ایران برمیگردد. در فرودگاه با مرد جوانی روبهرو میشود. مردی که انگار او را خوب میشناسد! او با صمیمیت با آنا حرف میزند و نشانه هایی به او میدهد که آنا متعجب میشود! اما مشکل اینجاست..آنا او را نمیشناسد. مرد گمان میکند آنا با او شوخی میکند و قبل از رفتن به او یاد آوری میکند که قولی که به او داده را فراموش نکند!
خلاصه رمان اون کیه
لباشو روی هم چفت کرد و همونطور که سعی میکرد خنده اشو کنترل کنه دوتا دستشو توی جیب شلوارش کرد و سرشو پایین انداخت. – کارت حرف نداره، آفرین. سرشو بالا گرفت و چشماشو ریز کرد و با همون ته چهره خنده گفت: – ولی شوخیت یه بارش قشنگ بود. – گفتم من اونی که فکر میکنی نیستم و تورو هم نمیشناسم. – میشناسی. – نمیشناسم. – میشناسی. – نمیـ… یهو دستمو گرفت و به سمت خودش کشید، با چشمای درشت شده بهش نگاه کردم و از این کار غیرمنتظرهاش یه لحظه نفس توی سینه ام حبس شد! از شدت تعجب بدون مقاومت به سمت جلو رفتم و چند سانتی متریش متوقف شدم. – چیـ…چیکار داری میکنی؟ آستین مانتوی مشکی رنگم رو بالا زد – اگه منو نمیشناسی پس این اینجا چی میگه؟ نگاهمو از صورتش به سمت ساق دستم سوق دادم و با دیدن نقاشی اسکلت روی دستم لبمو به دندون گرفتم و ناباورانه دستمو عقب کشیدم: – او مای گاد! -چه مودب شدی توقع داشتم بگی وای برگام.
چشمام انقدر درشت شده بود که فکر میکردم الان که از کاسه در بیاد. با زبون بند اومده به دستم اشاره کردم: – این… این رو دست من چیکار میکنه، کی کشیده؟ به نقاشی نگاه کرد و با غرور به رو خیره شد: – معلومه من! یه نگاه به اون یه نگاه به دستم انداختم. چه خبر بود؟ یهو به خودم اومدم و سریع هولش دادم عقب. از اونجایی که تکون نخورد! خودم زودتر عقب رفتم و آستینمو کشیدم پایین. – وایستا عقب ببینم، اینجا ایرانه جیغ میزنم همه ملت بریزن سرت. در جواب این کارم با چهره پوکر شده بهم خیره شد و انگشت اشارهاشو رو به سمتم گفت : – تو… همیشه شوخیات انقدر طولانی و حوصله سر بره؟ کلافه با دهن بازدمم رو بیرون فرستادم و خواستم حرف بزنم که گوشیش زنگ خورد. گوشی رو از جیبش بیرون آورد و به صفحه اش نگاه کرد. با دیدن شماره سریع گوشی رو گذاشت رو گوشش و بهم گفت: – یه لحظه صبرکن. همونطور که مشغول جواب دادن بود با اخم عقب رفتم و به سرتا پاش نگاه کردم.
قدش بلند بود و تیشرت سفید رنگ و شلوار مشکی به همراه بوتهای مردونه مشکی پوشیده بود. اولین بار بود همچین آدمی رو میدیدم! چی میگفت؟ جریان این نقاشی اسکلت رو دستم چی بود؟ پشتش بهم بود و مشغول حرف زدن بود، از فرصت استفاده کردم و اومدم آهسته فرار کنم برم پی کارم یهو در همون حال یک قدم عقبتر اومد و با دست دیگهاش مچ دستمو گرفت و نذاشت برم، کلافه به سقف نگاه کردم و سعی کردم دستمو بکشم بیرون که نشد. – ولم کن. آقا… د میگم ول کن. بهم نگاه کرد و خطاب به فرد پشت خط گفت داد: گوشی رو قطع کرد و گفت: – خوب دیگه مسخرهبازی کافیه! – بله؟ دسته چمدونشو گرفت و در همون حال گفت : – ببین من عجله دارم، ولی قولت یادم نرفته ها. حق نداری از زیرش در بری اوکی؟ میدونی که خیلی برام مهمه. – چی مهمه؟ نگاهشو از چمدون گرفت و با صورت جمع شده و لبخند کاملا زورکی بهم نگاه کرد. با لحن بی حوصله و معترضی گفت: – باشــه، خـیلی خنده داری.