توضیحات
دانلود رمان چله نشین از مهرشاد لسانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همتای قصه ما مثل دخترهای بالاشهری ، زیبا و بینی عمل کرده و برنزه،بی همتا نیست! اتفاقا لنگه زیاد دارد…بیتا نیست! تا دارد…آن هم بسیار… دختری ست معمولی با خواسته های معمولی که شاید اوج ارزوی همسن و سالانش باشد…او جزیی ازین شهر درندشت و بی در و پیکر است…شهری که گاهی آنقدر سیاه و هیولا می شود که آدمهایش را مثل شب در خود فرو می برد و می بلعد…شهری که برخی اوقات به آن می گویند شهر وحشت!همتا در یک گوشه ازین شهر پر آشوب زندگی می کند…کار می کند…با آدمهای دور و برش تقابل دارد…گاهی دلش می شکند اما…همیشه غیرمنتظره ها زندگی آدمها را می سازند…زندگی همتای قصه ما هم دستخوش اتفاقات و غیرمنتظره هاست…وقتی دل می بندد،نمی داند که نباید دل ببندد…وقتی می شکند،رنگ سیاه بر تن می کند…رنگی که او را چله نشین می کند.
خلاصه رمان چله نشین
یکتا اصلا اهل کار نبود زیاد ولخرج هم نبود همان ماهیانه ای که پدر یا مادر به او می دادند را خرج می کرد یا کنار میگذاشت تا کفشی لباسی چیزی بخرد و خوش باشد. برخی اوقات هم با دوستانش رستوران سینما یا تور یک روزه میرفت. من اما قانع نبودم دوست داشتم دستم توی جیب خودم باشد و از کسی مستمری نگیرم که مثلا یک روز قطع شود یا کم و زیاد شود. دوست داشتم از لیسانسم استفاده کنم. پس دانشگاه رفته بودم برای چی؟ این همه پدرم خرج دانشگاه آزاد داده بود که چه بشود؟ که بنشینم در خانه و باز هم دستم مقابلش در از باشد؟ نه من آدم مستقلی بودم دلم نمی خواست هیچوقت محتاج کسی باشم حداقل سعیم را می کردم که متکی نباشم
اما برخی اوقات هم حساب و کتابها از دستم در می رفت و می شدم همان دختر خانه پدر که نیازمند توجه و دلجویی و دستگیری ست. بعد از ناهاری که دیر وقت صرف شده بود گوشی موبایلم زنگ خورد. از شرکت بود خانم جعفری؟ خوبی؟ حدس می زدم باز آقای کیا با آن گیجبازیهایش یک چیزی را گم کرده باشد و از من بخواهد. گفتم بفرمایید… سینه اش را صاف کرد این آدرس ایمیل ساموئل چیه؟ گذاشتی رفتی من الآن نمی دونم کجای پرونده رو باید بگیرم و بارمون کجاست… باشه… نفسم را به سختی بیرون دادم کامپیوترم روشنه… برید تو برنامه … outlook تو قسمت :To اس رو تایپ کنید میاد… فکر کنم ساموئل بی گوشی به دست گفت صبر کن
بعد انگار که پشت سیستمم نشسته باشد گفت: خیله خوب پیداش کردم…. خانوم من بعد مرخصی می گیری گزارش کار بده و برو… اینطوری من مراحل رو گم میکنم… آخر ساله این مرخصی ساعتی دیگه چیه که شماها یاد گرفتید…. توی دلم گفتم تو همیشه همه چی رو گم میکنی همه کارها گردن منه تو واسه خودت توی واحدها می چرخی و با منشی و حسابداری و بچه های فروش میخندی و شوخی میکنی وای به حالت اگر زنت بفهمه با یکی دو تا از دخترهای شرکت چقدر صمیمی و نزدیکی. گوشی را قطع کردم و دراز کشیدم روی تختم یکتا باز داشت پشت گوشی تلفن پچ پچ کنان یک نفس حرف می زدیکی این پسر دست از سر او بر میداشت.