توضیحات
دانلود رمان به وقت مرگ [جلد ²] از آوا موسوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چیز از یه نبود ناگهانی شروع میشه. شروعی که شاید به خیلی از زندگی ها پایان بده. دختری که به اشتباه داخل این بازی هل داده میشه و زندگی ساده و آرومش دستخوش تغییرات خونباری میشه. ماهور برای زنده موندن چاره ای نداره، جز این که کنار آدمای بد بمونه. آدمای بدی که زنده موندن توی این بازی رو بهش یاد میدن و حالا ماهور برای زنده موندن دست و پا میزنه تا بتونه توی این میدون پر از خون دووم بیاره. و کسی چه میدونه؟ شاید این وسط، میون غوغای گلوله و بوی باروت و خون، یک نفر بیاد تا برنده این بازی بشه، و ماهور باید حواسش باشه که به اون نبازه. چون بازنده ها محکوم به مرگ اند!
خلاصه رمان به وقت مرگ
با بهت چشم گرد کردم. چرا به من فحش می داد؟ _ این فنه که امروز لیلا بهت زده، به من یاد بده تا برم دماغ همه شونو خرد کنم. یه مشت نره غول ریختند دورم. دستم را مشت کردم و جلوی دهانم گرفتم. خواستم چیزی بگویم که به میان حرفم پرید و گویا دوباره مخاطبش من نبودم. _ هان چیه؟ چرا اونطوری نگام می کنی؟ منم عاشقتم عزیـــزم. شب ما با هم تنها میشیم، بعد عین سگ می زنم تو سرت تا خونه رو جمع… و بعد تماس قطع شد! بهت زده خندیدم و به تلفنم نگاه کردم. سری به طرفین تکان دادم. دخترک دیوانهی عجیب غریب! _ استاد دیگه واقعا خسته نباشید. استاد دهان نیمه بازش را بست و بچه ها خندیدند. با تاسف سری تکان داد و گفت: _ همون که خانم عباسپور گفت. لبخند پیروزمندانه ای زدم و از جا بلند شدم. کوله ام را روی شانه ام انداختم و با کف دستم مقنعه ام را کمی عقب دادم.
یکی از پسر ها همانطور که از کنارم رد می شد، گفت: _ خدا خیرت بده وگرنه تا فردا بازم می خواست درس بده. نیشخندی زدم و سوییشرتم را از پشت صندلی برداشتم و روی ساعدم انداختم. گردنم را به چپ و راست متمایل کردم و از کلاس خارج شدم. هنوز یک کلاس دیگر داشتم و بعد از آن هم می خواستم چرخی در شهر بزنم و برای خودم مانتوی بهاره بخرم. چند روز دیگر تعطیلات عید بود؛ اما قصد برگشتن به خانه را نداشتم. این همه راه تا یزد نمی ارزید و مهم تر از آن من برای برگشتن به خانه انگیزه ای نداشتم. می توانستم این دو هفته را با مهدیه در خانه دانشجویی دوستش بمانم. خود مهدیه هم قصد نداشت به شهرش برگردد و این برای من یک مزیت محسوب می شد دوستانم همیشه من را بی احساس و یخ خطاب می کردند؛
اما من فقط کمی واقع بین بودم. برگشتن به خانه آن هم وقتی دوباره باید چند روز بعد برمی گشتم، چه سودی داشت؟ این مدت را در خانه دوست مهدیه می ماندم و کمی درس می خواندم. وارد کافه شدم و بعد از گرفتن یک کاپ هات چاکلت به محوطه برگشتم. دو سه سالی بود که زمستان های سردی را پشت سر می گذاشتیم؛ اما امسال برخلاف سال های قبل هوا معتدل تر بود. با شنیدن صدای زنگ موبایلم لیوان کاغذی چای را به دست دیگرم منتقل کردم و با دست دیگر موبایل را از جیب کوله ام بیرون کشیدم. _ سلام. _ کجایی؟ چشم در حدقه چرخاندم و ابرو بالا دادم _ برای همین زنگ زدی؟ برخلاف چند دقیقه قبل لحنش متحرص شد _ اینطوری با من حرف نزنا.