توضیحات
دانلود رمان شاه دزد دلربا از فاطمه غلامی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلربا دختری فقیر است که در پرورشگاه بزرگ شده. او به دنبال کار میگردد، اما هیچکس حاضر نیست به یک دختر هجده ساله بدون تجربه و مدرک، شغلی بدهد. یک روز، به طور اتفاقی، دوست دوران کودکیاش که اکنون دزد شده را میبیند و از آنجا ماجراهای تازهای در زندگی او آغاز میشود.
خلاصه رمان شاه دزد دلربا
دادی زدو گفت: برو بیرون. مژده: ولی آقا…. ایمان: گفتم برو بیرون. مژده رفت بیرون. ایمان به سمتم اومد و گفت: دوستم داری؟… چقدر؟ جونتو میدی بهم؟… بگو چقدر دوستم داری؟ من: چی داری میگی؟ ایمان چهار سال به تموم پیدا کردم. ولی چی شد… توی یه شب همش از دستم رفت. با گریه گفتم: ایمان تو رو خدا. انگشتشو جلو دهنش گذاشت و گفت هیچی نگو هیچی. پول؟ پول بهت داد؟… چیکار کردی براش؟ من: بذار بذار بهت توضیح بدم. ایمان: نمیخوام توضیح بدی فقط بگو باهات چیکار کنم؟… خودت بگو. گریه کنون به سمتش رفتم….. جلوش نشستم و گفتم: به خدا اونجوری که فکر میکنی نیست.
نمیتونم، چه برسه بخوام به حرفات گوش کنم. حیف، حیف که بچه من توی شکمته وگرنه همین فردا طلاقت میدادم. شکه به بیرون رفتنش نگاه کردم خدایا چرا؟… چرا اینجوری شد. چند روز گذشته بود ایمان نیومد. اجازه بیرون رفتن از اتاقو نداشتم. فقط مژده برام غذا میورد و میرفت. قرار بود تا بچه به دنیا بیاد اینجا حبس باشم؟ آره طلاق گرفتن بهترین راه بود با تیر کشیدن زیر دلم روی تخت دراز کشیدم.. ولی نتونستم طاقت بیارم بلند شدم به سمت در رفتم و آروم درو باز کردم… رفتم پایین مژده با دیدنم گفت: خانم آقا گفتن حالتون خوب نیست نذارم از اتاق بیرون بیاین. من: نکنه میخواین توی اون اتاق حبسم کنین.
با اومدن نغمه به سمتش چرخیدم. آب دهنمو قورت و بهش نگاه کردم. به سمتم اومد و گفت: سلام. من: سلام.. روی کاناپه نشستیم. من قبلا کجا کار میکردین خانم…. مشیری هستم. من: خانم مشیری قبلا کجا بودین..؟ سریع به لکنت افتاد و گفت: من من… منتظر وایساده بودم تا جوابمو بده. من: خوبه…. بلند شدم. باهام بلند و گفت: کمکتون کنم؟…. من: نه ممنون مژده هست. خواستم از پله ها برم بالا که در سالن باز شد و ایمان اومد داخل. با دیدن من که بیرونم سریع به سمتم اومد و گفت: چرا بیرونی؟ من: انتظار نداری که خودمو حبس کنم توی اون اتاق لعنتی. دستمو گرفت کشون کشون برد بالا.
در اتاق و باز کردو من و برد داخل و گفت:آره باید حبس باشی اجازه نداری بیای. دادی زدو گفت:فهمیدی… بغض کرده گفتم:باشه روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم. از اتاق برتون رفت. ولم کن دستتو به من نزن.. ایمان:غلط کردی. من:میخوام برم سنو پنج ماهم شد هنوز جنسیتشو نمیدونم.. بذار برم… ایمان:برو آماده شو خودم میبرمت. آماده وایساده بودم بیاد داخلی اتاقو با هم بریم در باز شد… ایمان وارد اتاق شد با دیدن من پوزخندی زدو برگشت… منم پشت شش رفتم جرات نداشتم ازش بیتسم سامان و گرفیی یا نه؟ اصلا از کجا فهمیده.. یا اگر گرفتنش حالا کجاست… از پله ها پایین رفتیم نغمه به سمتم اومدو گفت:مامان منو هم میبری؟.. من:نه عزیزم. نغمه:میخوام بیام..