دباره دختری اینقدر تو غم و اندوه بوده که شیطنت های دخترانه اش رو فراموش کرده ، حالا با دیدن عموش قراره اتفاقایی براش بی افته که …
گوشه ای از داستان رمان برادرزاده در پاریس :
دانیال سرش رو جلوتر برد و دم گوش گارسون چی زی گفت. سری خم کرد و از کنارمون رفت. – چی گفتی بهش؟ دانیال: فکرت رو درگیر نکن؛ میاره میبینی.دهنم رو به طرز مسخره ای کج کردم و گفتم: – باشه! خندید و خودش رو با گوشیش مشغول کرد. چقدر بی شعور شده این پسره! انگار کرم داره.بعد حدودا ده دقیقه، دوتا گارسون که هرکدوم یه سینی بزرگ دستشون بود بهمون نزدیک شدن. با گذاشتن سینیها به روی میز، چشمام از تعجب قد دوتا سکه شد! یه ظرف بزرگ تخم مرغ و سوسیس پخته شده، یه لیوان آب میوه، یه دونات کاکائویی و خیلی چیزهای دیگه! – دانیال؟ من گاوم؟
قهقه ی بلندی زد.- دور از جونت خواهر! – زهرمار و خواهر! چه خبره این همه؟ – می خوری آقا؛ همه اش رو هم می خوری! – آها اون وقت وزنم زیاد شد چیکار کنم؟ – خودم باشگاه می برمت، پولشم می دم گدا! – بی ادب! خندید و گفت:
– بخور بابا، از دهن افتاد. سری تکون دادم و سوسی س تخم مرغم رو تا ته خوردم. دستم سمت دونات رفت که دانیال با لحن مسخره ای گفت: – عجب نمی خوردی خواهر! نتونستم خندم رو نگه دارم. – خون دادم من؛ خون! الکیه مگه؟ یه سرنگ خون دادم بابا! دانیال: خیله خوب بابا! دختره می خواد آدمو بزنه! لطافت نداره که. خودم رو به نشنیدن زدم و بقیه ی صبحونم رو نوش جان کردم . . .
برادرزاده در پاریس از ماه راد