رمان «حکم خون» نوشته مهتاب ر یک داستان عاشقانه و اجتماعی است که در فضایی سنتی و مذهبی شکل میگیرد. محور اصلی داستان درباره دختری به نام یاس است که در یک خانواده مذهبی رشد کرده و با محدودیتهای خانوادگی مواجه است. نامزدش، احمدرضا، در ظاهر فردی مذهبی است، اما در واقعیت عقاید متفاوتی دارد، که همین امر موجب چالشها و تنشهایی در رابطهشان میشود.داستان بر روی تضاد میان باورهای سنتی و خواستههای فردی تمرکز دارد. یاس در میان احترام به خانواده و تلاش برای حفظ آزادیهای شخصیاش گرفتار شده است. روایت شامل کشمکشهای ذهنی و احساسی شخصیتهاست و به مسائل اجتماعی و خانوادگی پرداخته میشود.
گوشه ای از رمان حکم خون از مهتاب ر:
بالاخره کلاس تموم میشه و استاد بعد از اینکه توضیحات لازم رو میده کلاس رو ترک میکنه ، اصلا حوصله صبا رو ندارم بخاطر همین سریع وسایلم رو جمع میکنم چادرم رو مرتب و چند تار موی مزاحمی رو که از زیر مقنعه بیرون اومده رو سر جاش بر گردونم و از کلاس بیرون میزنم. با اینکه اون بهترین دوستمه اما گاهی با نصیحتاش روانم رو بهم میریزه اینقدر توی این سال ها نصیحت شنیدم که دیگه گنجایشش رو ندارم.صدای زنگ گوشیم رو که میشنوم اون رو از توی جیب مانتوم بیرون میارم ، اسم احمد رضا باعث میشه نیشم تا بنا گوش باز بشه منتظرش بودم. دلیل نصیحتای صبا و پیچوندنای من ، تماس رو برقرار میکنم و گوشی رو به گوشم میچسبونم :
جانم پسر عمو
زهر مار پسر عمو .. صد بار نگفتم بهم نگو؟
بلند میخندم و میگم
– باشه ببخشید. ، نامزد خوشگلم خوبه؟
زودتر تشریف بیار بیرون جلوی در منتظرم. بعد بهت نشون میدم سر به سر گذاشتن من تاوان داره
خنده م رو میخورم و میگم:
وای احمد رضا از دست تو میدونی که حاجی بابام حساسه باز اومدی دنبالم؟
خیالت راحت حاجی نمیفهمه با حاج خانوم رفتن لواسون، حواسم هست.
اینم میدونستم ولی خودم رو میزنم به اون راه
واقعا ؟ پس چرا به من نگفتن؟
– بیا تا بهت بگم بجنب فقط اون دوستتم دنبال خودت راه ننداز
بعد از قطع کردن تماس چادرم رو جمع میکنم و به طرف در ورودی پا تند میکنم.
از محوطه دانشگاه بیرون میزنم و می بینمش که به ماشین شاسی بلندش تکیه داده همون ماشینی که عمو بعد از کلی مقدمه چینی گفت که خودش براش خریده، دکمه پیراهن بازه و گردنبند طلایی که به گردن داره کاملا معلومه،با عینک دودی جذاب تر از همیشه به نظر می رسه ولی نمیدونم اگر عمو بفهمه که پسرش که همیشه روی اسمش قسم میخوره اینقدر از عقاید ما دوره و فقط تظاهر میکنه چه حالی میشه.از طرفی هم میدونم بابا بفهمه که باز اومده دنبالم کلی دعوام میکنه.سختگیری خانواده هر دومون رو کلافه کرده اما چاره ای نیست باید احترام بذاریم.چادرم رو جلو تر میکشم و به طرفش میرم،با دیدنم تکیه ش رو از ماشین میگیره لبخند گرمی میزنه و سلامی رو که میکنم رو جواب میده :
علیک سلام خانوم خانوما
احمد رضا تو رو خدا باز گیر نده بابا حاجیم….
بابا حاجی… بابا حاجی
خستم کردی یاس منم مثلا نامزدتم شوهرتم… باید به حرفم گوش کنی یا نه؟
من دل ندارم؟
آقای نامزد تو که وضعیت منو میدونی فعلا که فقط نامزدیم هر وقت شوهرم شدی… تاج سرم شدی چشم
سری به تاسف تکون میده و به ماشین اشاره کرد
بشین بریم تا از دستت خل نشدم
لبخند پهنی میزنم تا از دلش در بیارم اما بی توجه بهم سوار میشه.
نفس کلافه م رو بیرون میفرستم ، ماشین رو دور میزنم و سوار میشم.کمربندم رو که میبندم به طرفش برمیگردم و به نیم رخ دلخورش خیره میشم دلم نمی خواد روزمون رو اینجوری بگذرونیم نمیخوام از دستم دلگیر باشه، اما اونم هم خونمه و از حساسیت بابا خبر داره پس نباید دلگیر بشه.برای اینکه فضای سنگین ماشین رو عوض کنم کمی به جلو خم میشم، تمام ناز و دخترانه م رو توی صدام می ریزم و اسم و صدا میکنم….
در نرم افزارهای : واتس اپ – تلگرام
دانلود رمان حکم خون pdf مهتاب ر