دختری که سختیهای زیادی را پشت سر گذاشته و تنهاست. او با وجود اینکه خودش تکیهگاهی ندارد، تلاش میکند برای تنها کسانی که برایش باقی ماندهاند، یک تکیهگاه محکم و امن باشد و از هیچ کاری برایشان دریغ نمیکند. دختری شکننده و آسیبپذیر، اما محکم و با ارادهای قوی که سعی میکند کسی شکنندگی و آسیبپذیریاش را نبیند. با اراده و استوار قدم برمیدارد تا زندگی عزیزانش را بهتر کند. با تمام قوی بودنش، هنوز هم یک دختر است و از جنس احساس. هنوز نیاز دارد که سر بر شانه کسی بگذارد و حمایت شود. دختری که فکر میکند دیگر احساسی ندارد، اما…
گوشه ای از رمان باران بهاری اثر بهار :
اینقدر لحنش مظلوم بود که دلم کباب شد. اما این نگین کارش همینه.. وقتی چیزی میخواد مظلوم میشه با لحن جدی گفتم خانوم ستایش شما تازه چند روزه اومدین سرکار دیگه مرخصی میخواهین؟.. تندتند شروع کرد به حرف زدن
نه نه.. باور کن مجبورم پسر خاله م داره از انگلیس میاد خاله م براش مهمونی گرفته.. مجبورم برم کمکشون از خدام بود نرم.. اخه کیو دیدی از کوزت بودن خوشش بیاد.. اما مجبورم
یکم با اخم نگاهش کردم و گفتم :
این دفعه مشکلی نیست اما دیگه به این زودیها مرخصی نداری ها ..
سرشو تکون داد و گفت باشه مشکلی نیست چیکار کنم دیگه.. مجبورم… برگه مرخصی رو ازش گرفتم امضا کنم. اونم تو همون حال که چشم به من دوخته بود گفت
بارانی شما هم بیایین مهمونی ما…
برگه رو گرفتم طرفش و گفتم نه عزیزم درست نیست. امیدوام خوش بگذره بهت. خودشو کشید جلو.. سر صندلش نشست و گفت:
نه بارانی خاله م گفته هر کیو خواستم میتونم دعوت کنم.. من صاحب اختیارم… نگین جان.. ما هم با بچه ها قراره ۵ شنبه بریم گردش میخواستم به تو هم بگم که بیایی اما انگار نمیتونی
با لبخند گفت:
ایشالا یه بار دیگه میریم همگی باهم.
با لبخند سرمو به تایید حرفش تکون دادم. از جاش بلند شد و گفت:
من دیگه برم سر کارم تا خانوم زمانی خودش شخصا نیومده منوکت بسته ببره
نگین رفت بیرون و منم به بقیه کارام رسیدم.. ساعت ۵ دیگه از خستگی دلم میخواست رو همون صندلی بگیرم بخوابم.. دستامو از دو طرف باز کردم و کیفمو برداشتم رفتم بیرون سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت خونه. هنوز زیاد از کارخونه دور نشده بودم که دیدم به ماشین پشت سرم تندتند چراغ و بوق میزد یکم کشیدم کنار و غر زدم د بیا برو دیگه چه مرگته هی بوق میزنی ماشین که رسید کنارم از صدا بلند آهنگش و جیغ یه نفر برگشتم ببینم چرا اینقدر جیغ جیغ میکنن همین که رومو برگردوندم طرف ماشینه چشمام ۶ تا شد سریع ماشینو کشیدم بغل جاده و پیاده شدم. اون دوتا هم پیاده شدن اومدن طرفم به هم که رسیدیم گفتم:
اینجا چیکار میکنی؟ این چه طرز رانندگیه. چرا اینقدر جیغ میزدین؟!
امیر محمد خنده ای کرد و گفت میخواستیم اینجوری خودمونو بهت نشون بدیم دیگه… لبخندی زدم و گفتم حالا چیکارم داشتین؟! بهار با ذوق پرید هوا و گفت :
الان میریم دنبال داماد جونم میریم شهربازی شام میخوریم…
بعد دستشو تو هوا چرخوند و ادامه داد اووووه.. خیلی کار داریم زود باشین حرکت کنین. منو امیر محمد خندیدم و بهار راه افتاد سمت ماشین امیر محمد و رو به من گفت:
الان داماد جونم کجاست؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم
– همیشه زودتر از من میرسه خونه احتمالا که خونه اس.. اما دیروز بعد از من اومد. امروز و نمیدونم کجاست
بهار نشست تو ماشین امیر محمد هم نشست کنارش و گفت زنگ بزن بهش ببین کجاس تا بریم دنبالش حرکت کن ما پشت سرت میاییم.. تا اومدم بگم من زنگ نمیزنم خودت بزن شیشه رو کشید بالا و علامت داد برم تو ماشینم حرکت کنم پوفی کشیدم و راه افتادم سمت ماشینم.. سوار که شدم با راهنما راه افتادم و گوشیمو از تو کیفم در آوردم شماره امیر علی رو گرفتم. بعد از ۵ بوق جواب داد
سلام!.. با تعجبی که تو صداش کاملا محسوس بود گفت:
سلام باران چیزی شده؟ نه چیزی نشده.
در نرم افزارهای : واتس اپ – تلگرام
دانلود رمان باران بهاری pdf بهار