گلاریس، دختری جوان و آسیبپذیر، در تلاش بود تا با قربانی کردن ارزشمندترین داراییاش، زندگی مادر بیمار خود را حفظ کند.سرنوشت او را به من سپرده بودند تا بیآنکه خودش بداند، از دور مراقبش باشم. وقتی از تصمیمش مطلع شدم که قصد دارد برای بیماری مادرش به زور به ازدواج در بیاید ، نتوانستم بیاعتنا بمانم. او را به خانهام آوردم تا مانع گرفتار شدنش در دام مردان فرصتطلب شوم و شاید راهی دیگر برای کمک به مادرش پیدا کنیم.
گوشه ای از رمان گلاریس از خورشید :
خدا تورو بهم برگردوند ملیحه جونم…. سر روی دستهای مادرش گذاشت و بارها بوسید. معجزه بود بخدا… ملیحه اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد. کیه این خیری که ازش حرف میزنی؟ نمیشناسیش تو یکی از بچه های دانشگاه معرفی کرد. مستقیم به چشم های ملیحه خیره شد اگر نگاهش را میدزدید ملیحه میفهمید دروغ می گوید… وقتی حالم خوب شد با هم میریم از این آقا تشکر کنم… چشم مادر تو خوب بشو من هر جا بخوای میبرمت دست به موهای سفید شده ی او کشید و ملیحه زمزمه کرد. کی مرخص میشم؟ دکتر گفته باید تحت مراقبت باشی چند هفته ی اول خوراکت خیلی مهمه شاید حالت بد بشه و بهتره بیمارستان باشی.ملیحه سکوت کرد در اعماق وجودش اما میترسید از اینکه بالاخره مرگ گریبان او را بگیرد زیادی می ترسید.
با ریحانه روی یکی از نیمکتهای دانشگاه نشسته بودند بعد از اینکه همه چیز را برای او تعریف کرد ریحانه با تعجب به او خیره شد گلاریس مشتی به بازویش کوبید و زمزمه کرد. اینطوری نگام نکن گلاریس باورم نمیشه این همه اتفاق افتاده و تو الان بهم میگی ورق ساندویچش را پایین کشید. همه ی اینا توی دو سه روز اتفاق افتاده ریحانه کیفش را به او کوبید و در حالی که سعی میکرد صدایش بالا نرود غرید مریم؟ آخه مریم؟ باورم نمیشه با مریم حتی هم کلام شدی چه برسه به اینکه… گلاریس گاز محکمی به ساندویچش زد میخواست که بغض را با غذا پایین دهد. نمک نشو رو زخمم ،ریحانه ملیحه ام داشت میمرد چیکار میکردم؟ ریحانه سکوت کرد دلش برای دختر بیست ساله ی تنها و بی پناه رو به رویش سوخت جلو رفت و سر او را در آغوش کشید.
الهی در به در بشه اون داداش بی همه چیزت که اگه آدم بود و کنارتون میموند این همه بار رو دوشت نبود. اون بی شرف اگه خونه رو ترک نمیکرد خودش الان یه بار بود روی دوش من همون بهتر که رفت ناکجا آباد. قطره اشک کوچکی از چشمهایش جاری شد بی آن که بخواهد اشک می ریخت و گریه کردن همیشه آزارش می داد. نمیخوام گریه کنم. احمق نباش ،گلاریس اصلا میفهمی چه بار سنگینی رو دوشته؟ گریه کن تا آروم بشی دختر … بعد از دقایقی که آرام شد ساندویچش را روی میز گذاشت. من از این کوروش شاهان میترسم…. ترس داره شنیدم آدم خطرناکیه بهتره مراقب خودت باشی…. گلاریس با تعجب به او نگاه کرد و پرسید. تو از کجا میدونی؟ . . .
دانلود رمان گلاریس pdf خورشید