هر دو درگیر عشقی بودند که گویی سرنوشت از ابتدا آن را محکوم به شکستی تلخ کرده بود. جانا، دختری که آبان برایش بیش از یک انسان، یک اسطوره بود، و آبان، مردی که جانا همانند نفس در زندگیاش معنا داشت. اما شبی که باید شروع خوشبختیشان میبود، سرنوشتی دیگر برایشان رقم زد. کابوس آن شب، جانا را به سلولهای سرد زندان کشاند و آبان را با زخمهایی عمیق به تخت بیمارستان سپرد.حالا، بعد از سالها، جانا با قلبی زخمی از گذشته و آزادیای تازه به عمارت مجدها بازمیگردد. او هنوز امیدوار است عشقی که گم کرده بود را بازیابد. اما آبان دیگر آن مرد پرشور و عاشقی که جانا میشناخت نیست. او سالهاست که خاطرات گذشتهاش را از دست داده، و چشمانش هیچ نشانی از عشقی که روزی داشت، در خود ندارند…
گوشه رمان افگار ف میری :
از تلخی وحشتناکی که در دهانش پی چیده بود هق زد و چشمانش را پر درد بر رو ی تن و لباس ها ی دریده شده اش بست. دقایقی بعد زن با بسته بهداشت ی که به همه زندانی ها تعلق م یگرفت به اتاق برگشت. و با دیدن دخترک که هنوز لباس های مخصوص را تنش نکرده بود، قدم هایش را تند کرد و حرصی از انجام نشدن خواسته اش داد زد: -چند باری که حرف و باید بهت بگن تا بفهمی؟ مگه بهت نگفتم لباس های مخصوص زندانتو بپوش ؟ فکر کردی خونه خالته؟
بالای سر دختر که رسید دستش را بند بازوی قرمز شده دخترک که هنوز رد انگشت ها ی مامور قبلی به رو ی پوست مرمرین رنگش مانده بود کرد و خواست بلندش کند، که نگاهش به گندی که دخترک به موکت و لباس ها زده بودافتاد. با عصبانیت دختر را به طرفی پرت کرد و فریاد بلند ی کشید: -این چه گندیه بالا آوردی زن یکه ،پاشو ببینم کثافت کاری تو جمع کن.و سپس به طرف در برگشت و بلند تر داد زد: -برزگر،برزگر بیا اینجا.دخترک اما آرام سرش را به روی موکت گذاشت و بی توجه به داد های زن با خود فکر کرد.. چه قدر دلش برا ی جاویدش تنگ شده است!
دقیقه ا ی بعد در با صدا ی بلند ی باز شد و مامور ی دیگر وارد اتاقک منفور شد.برزگر با دیدن اوضاع اسف بار اتاق و دخترک نیمه عریان که در وسط اتاق به حالت جنین وار ی در خودش جمع شده بود کم ی دلش سوخت و عصبی رو به سهرابی توپید: -این چه وضعشه؟سهرابی که فکر کرد منظور برزگر وضعیت موکت و اتاق است،عصبانی به دخترک اشاره زد: – میبینی تو رو خدا کم کار سرمون ریخته ،باید کثافت کاری های این زنیکه رو هم جمع کنیم. و با لگدی به پای دختر تشر زد: – مگه نمیگم پاشو؟سرمایی بی بدیل تنش را در بر گرفته بود و با ضربه ای که زن به پایش زد، ناخواسته ناله ای کرد.برزگر کفری از رفتار های ناشایست سهرابی و ناله دختر ، دست سهرابی را گرفت و از دختر دورش کرد – مگه نمیبینی حالش بده، این چه رفتاریه ؟صدبار گفتم درست رفتار کن با زندانی ها ..
دانلود رمان افگار (دو جلد) pdf ف میری