رمان “ماز”، داستان زندگی مردی به نام عدنان را به تصویر میکشد. این مرد، مغرور و پر از کینه است. در عین حال، دختری جوان به نام نهال، که سالهاست توسط پدر ناپدیدش در آسایشگاه روانی نگه داری میشود، به طور ناگهانی توسط عدنان دزدیده میشود. انتقام و کینهای که در قلب عدنان جاری است، باعث میشود این دو نفر از نفرت به عشق بروند و نهال پناهی برای خود در دست عدنان پیدا کند. داستان با پیچ و تابهای غیرمنتظرهای پیش میرود و تنشهای خانوادگی، روابط و عناصر جادویی نیز در آن تاریکی و رمانتیکی را به تصویر میکشند.
گوشه ای از رمان ماز اثر هانیه وطن خواه :
بطول خانم که گفت ، تا آخر هفته باید آنکارا بماند. ابرو بالا انداختم. از وحشی بازی آخرش تا این لحظه زمان زیادی نمی گذشت. اما من و او طبق یک قانون نانوشته هر دعوا و زد و خوردی را سریعا فراموش میکردیم من و او زندانی و زندان بان عجیبی بودیم با هم نمی توانستیم و بی هم هم برایمان نمی شد. سمتم قدم برداشت. در را پشت سرش بشت آفتاب در حال غروب بود. فنجان را باز به لب بردم و از تلخی لته با لذت چشم بستم. – زخمت بهتره؟ مهمه؟ در فاصله ای کم از تنم ایستاد. گردن به عقب خم کردم و به صورتش که زیادی جذاب بود ، خیره شدم. – برو لباساتو عوض کن… میریم بیرون. ابرو بالا انداختم و او سمت قسمتی از کتابخانه اش راه گرفت و کتابی برداشت. با لنگ زدن سمت در راه گرفتم. قبل از رسیدنم به در کتابخانه در حالی که کتابم را برمی داشتم و فنجان را روی میز قرار می دادم ، او گفت : اون چیزی که از پات در آوردیم ، مثه یه ترکش در حال حرکت تو بدنت بود… ممکن بود به زودی شاهرگتو پاره کنه… انگار تو واقعا برای اون مرد هیچ ارزشی نداری بی تفاوت نگاهش کردم. – چقدر دیگه باید بگذره تا به واقعیت همه حرفای من پی ببری؟ از در گذشتم.
دختر جدید و جوان در اتاقم حضور داشت و دیگر به مدد بطول خانم می دانستم که اسمش ازگی یا یک چنین چیزیست. لباس برایم روی تخت آماده کرده بود. شلوار جین بوت کات و پلیور یقه اسکی سفید رنگ را همراه پافر سرمه ای تن زدم موهایم را دم اسبی بالای سرم بستم. نیازی به ارایش نبود. بستن بند کفشهای کتانی ام سخت بود با دردی که داشتم. در اتاق گشوده شد و من به او که پوشیده در پلیور سفید و شلوار سرمه ای با کاپشن بادی در دست ، به خو شدنم خیره بود ، نگاه انداختم. نمی تونی پا بزنی؟ سر به نفی تکان دادم و او سمتم قدم برداشت. کاپشنش را کنارم روی تخت انداخت. جلوی پایم زانو زد و یک پایش را به حالت تکیه گاه درآورد و مچ مرا با احتیاط بالا آورد و کف پایی که نیمی از آن درون کفش فرورفته بود را روی ران پایش گذاشت. ناباور به او خیره بودم پایم را درون کفشم قرار داد.
بندهای کتانی را برایم بست و تا اتمام کارش، من در سکوت و ناباوری خیره اش بودم. ایستاد. دست سمتم دراز کرد. به دستش خیره ماندم و بی شک برای برخاستن از لبه تخت ، گرفتن دست او و تکیه به تنش برای من اتفاق راحت تری بود.دستش را گرفتم. تا دم ماشین ، دست درون دستش داشتم و او مراعات پایم را می کرد. ردی از اخمی کمرنگ روی چهره اش بود. درون ماشین نشستیم. تو کل زندگیت دوست داشتی اگه اومدی استامبول چی رو اینجا تجربه کنی؟ – اسکندر کباب ، ثعلب و چای تو استکان کمرباریک بدون فوت وقت ، از ذهن نهالی که سال ها مرده بود چیزی که کف ذهن نهال امروز ریخت را گفتم. چیزی که بارها با ثمین درباره اش حرف زدیم چیزی که متین در هر سفر مجردی اش به استامبول برایمان تعریف می کرد.
دانلود رمان ماز از هانیه وطن خواه (عدنان و نهال)