قطرات باران که بر چهرهام فرود میآیند، گویی سیاهیهای درونم از پاکی جاری در آنها راه فراری جستوجو میکنند. در کشاکش این نبرد درونی، نمیدانم کدام بخش از وجودم فاتح و کدام مغلوب خواهد شد.اکنون، صدای نالههای روحم را خاموش میکنم و با ارادهای محکمتر از همیشه، به سوی او گام برمیدارم. دستانم را در آتش گرم حضورش میسپارم و در آغوش سردرگمیهای ذهنم، میچرخم و میچرخم، تا جایی که این رقص سرنوشت، مرا از پای درآورد…
گوشه رمان ایما از پری :
احسان دوباره زد زیر خنده و گفت : بهت عروسک خر هدیه دادن خدایی خیلی حال کردم احسان میزنم آسفالتت میکنم!ها هر چی باشه خر ارجحیت داره نسبت به خرس صورتی اونم واسه یه پسر نره غول ۲۳ حداقل باید این کادوها رو تفکیک جنسیتی میکردن احسان همچنان میخندید تا وقتی هم رسیدیم لبخند از صورتش پاک نشد!
ساعت هشت صبح بود که بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم دو روز از اون شب مهمونی میگذشت و تو این دو روز اتفاق خاصی نیفتاده بود.داشتم از پله ها پایین میرفتم که گوشیم زنگ خورد.الو؟ احسان به آقا بهراد چه طوری؟ هی به مرحمت شما ، چایی ساز رو زدم توی برق و از یخچال یه کم پنیر بیرون آوردم که گفت :واسه ییلاق زنگ زدم امروز اگه حرکت کنیم تا جمعه هم بمونیم میشه سه روز امروز کلاسی چیزی نداریم؟احسان: نه. حله یه کم وسایل و خوراکی بردار و بیا اینجا تا بعد از ظهر حرکت کنیم.
بعد از صبحونه به دوش کوتاه گرفتم و وسایل مورد نیازم رو گذاشتم توی کیف حدوداً دو ساعت بعد احسان اومد وسایل رو جمع کردیم و گذاشتیم توی صندوق عقب ماشینش کم کم آماده ی رفتن میشدیم که یه دفعه صدای خرد شدن چیزی شبیه به شیشه از توی خونه شنیدیم با تعجب برگشتم داخل خونه اول از همه رفتم یه سر به آشپزخونه زدم ولی اونجا همه چیز مرتب بود.
( مطلب فقط جهت اگاهی شما خواننده عزیز از نحوه نگارش و قدرت آن میباشد و موضوع رمان را منتقل نمیکند )
دانلود رمان ایما pdf پری