سرگرد هامون شریعتی که تجربهی تلخ شکست را در زندگیاش دارد، از ایلار دخترعمویش خواستگاری میکند و ایلاری که مجبور میشود این خواستگاری را بپذیرد، اما…
گوشه ای از رمان تابوت ماه :
_ اون برای من فقط یه پسر عمواِ،یه برادر،این کاراشم بخاطر حس مسئولیت نهچیز دیگه اون حس مسئولیت بخوره تو سرِ….در حالی که به زور جلوی خندم رو میگیرم،نمیزارم بیشتر از این ادامه بده و جواب میدم _بس کن دیگه سحر،حالا هر چی ، بهتره کفشهای اسپورت بپوشی که قرار کلی پیادهروی کنیم چون من از کسی ماشین نمیگیرم درو باز میکنم و خنده ای که بزور داشتم جلوشو میگرفتم خودش از بین میره،خشک میشم ولی هنوز صدای سحر رو میشنوم که میگه:
_گوش کن آیالر بجون سعید ماشین آوردی که آوردی ،نیاری باهات هیچ جایی نمیام شوخیم نمیکنم ،فهمیدی یا نه الو شده تا حاال بی دلیل از کسی بترسی و ازش حساب ببری،هامون دقیقا جزو همون آدمایی ک با دیدنش یا حتی شنیدن صداش ناخودآگاه بهش احترام میزاری و در مقابلش ساکت میشی؛ چیزی نمیگم ،یعنی نمیتونم اصلا چیزی بگم خشک نگاه میکنم به خندهی یه وری هامونی که اونم با تفریح و لذت به منه مسخ شده زل زده،و این وسط صدای بلند سحر که هی الو الو میگه:
_جوابشو بده ،کشت خودشو خجالت زده سالمی میکنم و با گفتن باشه بدون اینکه به سحر فرصت حرف زدن بدم ،تماس رو قطع میکنم .با اجازه ای میگم و میخوام که از کنارش سریع رد بشم ،ولی اون با گرفتن گوشهی چادرم مانع میشه_ کجا به سلامتی ؟ سعی میکنم خونسردیم رو حفظ کنم ،و توی ذهنم به خودم میگم (اون چیزی نشنیده ،نگران نباش ) با همین فکر ،احساس خوبی پیدا میکنم و با لبخندی ظاهری جواب میدم:
_ با دوستم سحر قرار داریم ،باید جایی برم و آرومتر میگم خداحافظ و راه میافتم که اون هم دنبالم میاد،متعجب به عقب بر میگردم که با تکون دادن سرش میپرسه چیه میایستم و میپرسم: _ جایی میرین،من فکر کردم میخواین به زن عمو سر بزنین ولی اون همونطور خونسرد درحالیکه به طرف ماشینش میرفت جواب داد _نه جایی نمیرم،فقط چند تا بسته تو ماشینِ که لازم دارم اونارو برمیدارم ،و همزمان خم میشه و از صندلی پشت چند تا پرونده و نایلون رو برمیداره ….
دانلود رمان تابوت ماه pdf آیدا باقری