ژنرال! لوتیترین مردی که دنیا به خودش دیده…! محمدرضا صاحب این لقب دهن پر کنه! مردی که تا به حال پیشقدم در ورود به هیچ رابطهای نشده… کسی که تو روابطش خط قرمزی نداره، هیچ دختری براش مهم نیست و فقط به خودش فکر میکنه تا اینکه یه خانم تخس و لجباز نظرش و جلب میکنه… زنی که روحیاتش خیلی به محمدرضا نزدیکه، مثل خودش یه جنگجوئه، یه مغرور پر ادعا! تو این رمان آقای ژنرال ما هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد که تو دستای این خانم مثل موم نرم بشه! نغمهای که تو عمرش مردی رو به زندگیش راه نداده و حالا با برخورد به این مرد جذاب حسابی به چالش کشیده میشه… مردی که غیرت خرجش میکنه، بهش اهمیت میده و خط قرمز براش تعیین میکنه!
گوشه رمان ژنرال از ریحانه کیامری :
در همان حین بچه محلهای قدیمی از در مسجد وارد شدند و مجتبی با صدایی بلند توجه همه را جلب کرد. به به گل بود و به سبزه نیز آراسته شد. آقا رضا ژنرال چشممون به جمال شوما روشن داش رضا ژنرال.لقبی که بچه محلها به او داده بودند. به خاطر شجاعتش… جسارتش… مرام و معرفتش…. استواری و پایداری اش و قدرت مدیریتش لبخند زنان جلو رفت و مجتبی را در آغوش گرفت. خاک پاتم داداش نخسته محمدرضا جواب داد تاج سری ،داداش خیلی خوش اومدی، صفا آوردی قدمت برکته داداش .صدای مهدی توجه شان را جلب کرد. همشیره های محترم آبجیای گلم آروم و به نوبت بیاین واس هم زدن و بعد هم بلند فریاد زد. بر جمال محمد صلوات.
و طنین دلربای صلوات با عطر خوش زعفران و گلاب ترکیب مدهوش کننده ای شد که هر رهگذری را به آن جا بکشاند.مردان و پسران و زنان و دختران هم محله ای و غیر هم محله ای که می دانستند شب و روز تاسوعا و عاشورا دار و دسته ی رضا در مسجد نذری میدهند از چند ساعت قبل آنجا حاضر بودند. خانم ها همه با چادر مشکی یک به یک از در پشتی که حیاط و فضای داخلی مسجد را به هم متصل می کرد وارد حیاط شدند.مهدی نزد محمدرضا که در کنار مجتبی ایستاده بود و اصلا از احسان خوشش نمیامد رفت با حرص و عصبانیت دست روی سرش کشید و موهای یک سانتی اش را رو به پایین داد.
داش رضا این یارو بدجور داره کفریم میکنه.محمدرضا نگاهش را اطراف حیاط مسجد چرخاند تا ببیند حرص رفیق چندین ساله اش از کیست کی و میگی؟ مهدی بدون اینکه بچرخد دستانش را به کمرش زد و گفت د همین یارو که چشم از همه ورنمیداره تو رو ارواح خاک پدرت یه چیزی بهش بگو من اگه برم جلو میزنم میترکونمش . الانم که ماه حرامه دیه ش دو برابر میشه بعد خر بیار باقالی بارکن .محمدرضا به یاد حرف حاج آقا مصطفایی افتاد. داش مهدی امروزه رو بی خیال شو. حاج آقا صبح شرط کرده با من گفته امروز با احسان سر به سر نکنین. تو رو ابالفضل ببینش آخه …
دانلود رمان ژنرال pdf ریحانه کیامری