سوفیا شایگان، دختری مستقل و پرتوان است که مسئولیت مدیریت رستوران تشریفات، که متعلق به پدرش میباشد، بر عهده دارد. با افتتاح یک رستوران شیک و مجلل درست مقابل رستوران او، رویدادهای جدید و جالبی در زندگی شخصی و حرفهای او اتفاق میافتد.
گوشه ای از رمان تشریفات :
از کی بود بنز مشکی جلوی سرای با مداد پارک شده بود و از کی بود از پشت میزم جم نخورده بودم که ببینم سر نشینش کیه! اگر قار و قور شکمم نبود و ضعف و گرسنگی و ادارم نمیکرد برم اشپزخونه به چیزی بخورم ، بدو ورودشون رو از دست نمیدادم و الان مثل خری که به نعل بندش زل زده ، دنبال بنز سوارا نبودم! یزدان از پله ها پایین اومد لباسشو پوشیده بود و کلاه عروسکی زیر بغلش بود. جلوی میزم ایستاد. حواسمو بهش دادم و اروم گفت گفته بودید چند سری کپی میخواید؟! یک تای ابرومو بالا فرستادم و گفتم دو سری از شناسنامه و کارت ملی هو می کشید و بی حرف کلاهشو سرش گذاشت و جلوی در ایستاد. به پشتی صندلیم تکیه دادم و به سرای با مداد خیره شدم ! اصلا قصد نداشتند خودشون رو بهم نشون بدن! یه کلوچه از جعبه بیرون کشیدم ، سوغاتی ماه عسل هادی و فاطمه سادات بود ، از فلاسک چایم توی لیوان فلزی برای خودم چای ریختم و گازی به کلوچه زدم.هیچ خبری نبود!
انگار نه انگار یه نفر اینجا منتظره ریخت نحستو ببینه با مداد فرهمند کلوچه که تموم شد، بازبون داشتم لای دندون ها مو تمیز میکردم که درب سرا باز شد و مرد قد بلندی با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید از پله هاش پایین اومد. همونطور داشتم به مرد نگاه میکردم که عینک دودی مشکی رنگی به چشمش زد و به سمت بنز رفت. هول زیر میز و نگاه کردم ، آب پاش گلدون رو برداشتم از آب دیروز توش مونده بود. با عجله از در رستوران بیرون زدم. یزدان به سایه پیدا کرده بود و نشسته بود، جلوی گلدونم خم شدم . اما کل حواسم به مرده بود که رفت پشت فرمون بنز نشست و کمی ماشین رو جلو آورد. همونطور روشن به حال خودش گذاشت و پیاده شد، درب عقب رو باز کرد. درهای خودکار سرا باز شد و به مرد میانسال شکم گنده از پله هاش پایین اومد و سوار شد! راننده در و بست. مرتیکه از شکمش تجربه می بارید پوفی کشیدم! فکر میکردم با یه ادم تازه کار طرفم نه به مرد سن دار که جای پدرم بود!
اخمی کردم و خواستم وارد تشریفات بشم که مرد دیگه ای پشت سر مرد مسن بیرون اومد. دستهاشو توی جیب شلوارش فرو کرده بود و لبه های کتش رو عقب فرستاده بود. چشمم به کراوات و قد و بالاش بود که بنز با تیک افی راه افتاد و پسر جوون که از شدت افتاب اخم کرده بود نگاهش به من افتاد که برو بر داشتم تماشاش میکردم! سری به عنوان اشنایی یا سلام برام تکون داد، محلش نذاشتم خواستم برگردم داخل که پام به پله گیر کرد و نزدیک بود سکندری بخورم زمین که صدای خنده های یزدان بلند شد! چشم غره ای بهش رفتم که خودشو جمع و جور کرد. با قدم های تندی خودمو تو سالن خنک تشریفات انداختم و بدون اینکه دوباره به عقب برگردم پشت میزم نشستم. چایم یخ کرده بود. خودمو مشغول نشون دادم اما اون هنوز با همون ژست پر از فخرش روی پله های سرای بامداد ایستاده بود و تشریفات و تماشا میکرد یکی نبود بگه چشمهای کورتو جمع کن رستورانمو چشم میزنی به پشتی صندلی تکیه دادم! مشکل شد دو تا …. این با مداد فرهمند بود یا اون مرد مسن ؟!
دانلود رمان تشریفات pdf سرو روحی