رمان معمار گلوگاه کو حفره می‌خواهم

  • ۱۳ دی ۱۴۰۳
  • دسته‌بندی نشده
رمان معمار گلوگاه کو حفره می‌خواهم

بخوانید: رمان معمار گلوگاه کو حفره می‌خواهم اثر مهسا عادلی دانلود آسان فایل PDF – ویرایش جدید + قابل اجرا در همه دستگاه ها (اندروید و iOS)

من امیرپارسا توکلی یک معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشته‌ی عذاب‌آورش به اردبیل پناه می‌آورد، اما نمی‌دانست فرارش قرار است او را مقابل دنیز قرار بدهد؛ یک دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشم‌های عجیب! وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی به او می‌خورد جز اینکه مدیر مدرسه باشد، مدیر مدرسه‌ای که قرار است امیر پارسا در آنجا مشغول به کار بشود …

پیش نمایشی از رمان معمار گلوگاه کو حفره می‌خواهم

برگ درختان هو هو کنان به این سمت و آن سمت می‌رفتند. قطرات به پنجره ضرب می‌زدند و صدایشان مستقیم در گوش آرات می‌نشست. قطره بارانی زیر چشمش نشست. گردن بالا کشاند و آسمان ابری را از نظر گذراند. ابروها در هم کشید چینی گوشه‌ی چشمش نشست و با حالی باران زده لب‌های خشکش را روی هم کشید. “کجا باید برم یه دنیا خاطره‌ت تو رو یادم نیاره، کجا باید برم که یک شب فکر تو منو راحت بذاره، چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرق نداره” نالان دست بالا کشید و باران آغشته به اشکش را از زیر چشم زدود، از خود چندشش میشد. از خود پژمرده‌اش نفرت داشت. از خود بی‌اراده‌اش تنفر داشت. او که بود؟

از خود انزجار داشت. خود، حال خود را بهم می‌زد. از پا افتاده و بی‌جان خود را سمت درب اصلی کشاند تا شاید کمی راه رفتن حالش را بهتر کند. برای تصمیمی که به ناگهان و از سر حال بد گرفته بود در را گشود و تن له شده‌اش را بیرون کشاند. بی‌تعادل به جلو کشیده شد. دست به تنه‌ی پورشه‌ی امیر پارسا چسباند و خیره‌ی هاله‌ی تصویر خود در پنجره پوزخندی حواله‌ی قلب بی‌جانش کرد. قدم‌های از پا افتاده‌اش را را به جلو برداشت و هر بار خود را او را لعنت فرستاد برای راهی که مقابل پاهایش گذاشته بودند. راهی نادرست که هیچ فایده ای برای او نداشت. -آرات؟ سر بالا نیاورد اما تنی ورزیده مقابلش ایستاد خوب می‌دانست کیست

نیازی به شناخت و رویارویی نبود. پسر همسایه ی بدقلق دیوار به دیوارشان نیازی به شناخت نداشت، با بوی عطرش خود را رسوای می‌کرد. خوبی؟ می‌توانست چشمان نگران و گردن خم شده‌اش را تصور کند. قد او کوتاه نبود اما او بلند بود چون سروی ایستاده و صامت و زیبا، او تندیسی بود از سمت خدا که دومی نداشت. قدمی به عقب برداشت چشم بست. سرانگشتانش روی تنه‌ی ماشین کشیده شد و عقب تر رفت بغض فرو فرستاد و قدمی دیگر به عقب برداشت. -نکن آرات، نرو عقب. مکث کرد به ناگهان پلک گشود. باران خیسش کرده بود و می‌توانست حدس بزند تی‌شرت همیشه نازک او هم به تنش چسبیده است. خیره‌ی سیاهی …

صفحه اختصاصی این رمان در رمان بوک: رمان معمار گلوگاه کو حفره می‌خواهم

  • اشتراک گذاری
نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
  • admin
  • 6 بازدید
لینک کوتاه:
برچسب ها
مطالب مرتبط
موضوعات
ورود کاربران

فهرست نویسندگان
درباره ما
به بوک
به‌بوک: مرجع دانلود رایگان رمان‌های عاشقانه و جذاب ایرانی و خارجی. دنیایی از داستان‌های عاشقانه، هیجان‌انگیز و جذاب در انتظار شماست. کتابخانه‌ی آنلاین ما شامل هزاران رمان در ژانرهای مختلف است. همین حالا به‌بوک را ببینید و غرق در دنیای داستان شوید!
آخرین نظرات
شبکه های اجتماعی
ابر برچسب ها
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " به بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!