رمان نفسی دیگر

  • 5 دی 1403
  • دسته‌بندی نشده
رمان نفسی دیگر

بخوانید: رمان نفسی دیگر اثر اکرم افخمی دانلود آسان فایل PDF – ویرایش جدید + قابل اجرا در همه دستگاه ها (اندروید و iOS)

داستان در مورد دختری به اسم بیتا هست که طی یک اتفاقاتی در یک مهمانی با پسری آشنا می‌شود که عاشق هم می‌شوند، پسر عموی بیتا از این علاقه با خبر می‌شود، بلاهای زیاد و مختلفی سر او می‌آورد تا این دو تا به هم نرسند اما آن‌ها از تمام موانعی که سر راهشان قرار می‌گیرد عبور می‌کنند ولی نمی‌دانند که سرنوشت چه آینده‌ی سخت و مبهمی را برایشان در نظر گرفته …

پیش نمایشی از رمان نفسی دیگر

بعد از کلاس با ملیکا مشغول گپ و گفت بودم که یه نفر از پشت منو به اسم صدا زد: خانوم بیتا منیری. سرم و برگردوندم و دیدم که مرتضی محبی داره صدام می‌کنه. با دیدن من به لبخند زد و منم گفتم: سلام آقای محبی حالتون خوبه ایشالا؟ محبی: خوبم به لطف شما. ملیکا هم که دید ما حرفامون گل گرفته معذرت خواست و گفت که باید بره. بعداز کمی حرف و چاق سلامتی گفتم: اگه اجازه بدین به تاکسی بگیرم و برم که دیرم شده. محبی: مگه ماشین نیاوردین؟ -نه هر کاری کردم ماشینم صبح روشن نشد به خاطر همین هم با تاکسی اومدم. محبی: بفرمایید خودم می‌رسونمتون. -نه زحمت میشه خودم میرم. محبی: چه زحمتی

بفرمایید می‌رسونمتون. با هم به طرف ماشینش رفتیم ماشینش لکسوس مشکی بود، سوار ماشین شدیم و آدرس خونه رو بهش دادم و به طرف خونه‌مون حرکت کرد. محبی: ببخشید خانوم منیری شما بعد از دانشگاه می‌خاید چیکار کنید؟ -ببینیم خدا چی می‌خواد حتما به جای ابرومند مشغول به کار میشم. محبی: بله فهمیدم. -ببخشید چرا پرسیدید؟ محبی: اخه من یه شرکت دارم که با رشته شما هم سازگاره می‌خواستم اگه اشکالی نداشته باشه بیاید و اونجا طراح بشید. -اخه من که هنوز مونده تا تموم کنم. محبی: مشکلی نیست به گفته خودتون ۳ ماه مونده اونم چیز زیادی نیست. -بله خیلی خوب میشه ممنون. محبی: راستی

می‌تونم فردا بیام دنبالتون با هم بریم یه جایی تا بیشتر با هم آشنا بشیم؟ -اخه ما تصمیممون خیلی فوری شد نمی‌خاید یه کم فکر کنید؟ محبی: من فکرامو کردم کی بهتر از شما، شما هم فکراتونو تا فردا بکنید، فردا میام دنبالتون تا به رستورانی جایی نظرتونو بهم بگین. -باشه چشم حتما. محبی: اگه مشکلی نیست شماره تماسی از من داشته باشید تا اگه مشکلی پیش اومد بهم خبر بدید. -بله مشکلی نیست. محبی: پس یادداشت کنید… ۰۹۳۷۷۹ -ممنون. محبی: خواهش می‌کنم. و جلوی در خونمون نگه داشت و منم پیاده شدم از هم خداحافظی کردیم و رفتم طرف خونه. در رو باز کردم وقتی سرمو برگردوندم دیدم هنوز وایساده …

صفحه اختصاصی این رمان در رمان بوک: رمان نفسی دیگر

  • اشتراک گذاری
نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
  • admin
  • ۱۰ بازدید
لینک کوتاه:
برچسب ها
مطالب مرتبط
موضوعات
ورود کاربران

مطالب محبوب
فهرست نویسندگان
درباره ما
به بوک
به‌بوک: مرجع دانلود رایگان رمان‌های عاشقانه و جذاب ایرانی و خارجی. دنیایی از داستان‌های عاشقانه، هیجان‌انگیز و جذاب در انتظار شماست. کتابخانه‌ی آنلاین ما شامل هزاران رمان در ژانرهای مختلف است. همین حالا به‌بوک را ببینید و غرق در دنیای داستان شوید!
آخرین نظرات
شبکه های اجتماعی
ابر برچسب ها
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " به بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!