صدای او مثل همیشه نبود، انگار با من قهر کرده بود. من مگر چند نفر بودم که بتوانم همه چیز را ببینم و بشنوم و باز هم بمانم؟ همه چیز را دیده و شنیده بودم؛ وقت رفتن بود. در را باز کردم و با اولین قدمم صدایش این بار از میان دندانهای قفل شدهاش به گوشم رسید: ـ گلشیفته!! چند بار مرا گلشیفته صدا کرده بود؟ من گل باغش بودم، همان گلی که نامم را گل سرخ گذاشته بود. قدم بعدی را که برداشتم، این بار فریاد زد ـ اگر بری، دیگر رفتهای گلی، این را در گوشت فرو کن!
گوشه ای از رمان گل سرخ اثر زیبا سلیمانی :
نیم ساعتی از آمدن خانواده ی حاج فتاح گذشته بود که مبینا رو به محمد گفت داداش بی زحمت برو پایین یه دسته گل سفارش داده بودم آوردنش کمک بده با طاها بیارینش تو… تینا از بازی کردن با دایی اش خسته شده و رفته بود سراغ پدرش و حالا روی پاهای طاها نشسته بود. محمد از خدا خواسته دوست داشت شده برای دقایقی جمع را ترک کند به همین دلیل بلند شد و رو به خواهرش گفت نیازی به طاها نیست خودم میرم و با سر به طاها اشاره کرد که کنار مهمانانش بماند. از در واحد که بیرون زد اولین کاری که کرد این بود تا بگردد و توی جیبش سیگاری پیدا کند وقتی از نبودن سیگار مطمئن شد عصبی دستی روی صورتش کشید و شاسی آسانسور را فشار داد پایین درهای مجتمع دسته گل بزرگی به او دهن کجی میکرد دسته گلی با پانصد شاخه رز سرخ که دیزاینش برای گل سرخ بود و کار دست گلی سری به تأسف تکان داد و گل را گوشه ی لابی گذاشت و به سمت ماشینش رفت و سیگاری روشن کرد و یک عمیقی به آن زد.
چند بار چشم بست و آرزو کرد پدرش در این مهمانی حرف بی ربطی را نزند که بعدها نتواند جمع اش کند. به وقتش باید با مبینا در این باره صحبت می کرد. همان لحظه پیکانتوی را دید که سریع در جای پارک رو به رویش پارک کرد و دختری سراسیمه از آن پیاده شد. سیگار را روی زمین پرت کرد و دید که محدثه با عجله در حال بستن در ماشین است. گامی به آن سوی خیابان برداشت. این حضور محدثه را به فال نیک گرفت تا شاید با او بتواند چند کلامی در مورد خودشان جدی صحبت کند و حتی از گلی هم برایش بگوید. محدثه آنقدر دست پاچه د که بود متوجه حضور او نشد که او مجبور شد صدایش کند نگاه محدثه به سمتش چرخید و بدون سلام و احوال پرسی با نگرانی گفت:حاج عمو ؟ محمد گیج نگاهش کرد اما آرام جوابش را داد. نگران نباش خوبه الان مبینا زنگ زد گفت به اورژانس هم زنگ زده الان می رسن این را گفت و به سمت لابی رفت. محمد پا به پایش هم گام شد و در حالی که دسته گل گوشه ی لابی را بر میداشت تا آسانسور به طبقه ی همکف برسد گفت: تا وقتی من بالا بودم که حالش خوب بود. محدثه کلافه دستی لبه ی چادرش کشید و گفت: صد بار گفتم بازم میگم وضعیت قلب حاج عمو اصلاً خوب نیست خودش هم اصلاً مراعات نمیکنه. محمد هم حالا مثل او دچار تشویش شده بود.
دانلود رمان گل سرخ pdf زیبا سلیمانی