داستان در مورد زندگی یک هنرپیشه معروف به نام عماد عابد است. او در حرفهاش بسیار موفق است اما هیچکس از سوی تاریک زندگیاش خبر ندارد. روزی به طور تصادفی با دختری به نام نیلوفر که از خانه فرار کرده بود، تصادف میکند. عماد به دلیل زیبایی نیلوفر او را رها نمیکند و به مدت شش سال، او را به عقد موقت خود درمیآورد و در خانهاش زندانی میکند. تا اینکه دشمنان عماد، عکسهای خصوصی او با نیلوفر را پخش میکنند. نیلوفر که عاشقانه عماد را دوست دارد، تصمیم به جدایی میگیرد اما تازه با روی سیاه عماد آشنا میشود و متوجه حقایق تلخی میشود.
بعد از زدن حرف ویران کننده اش بر میخیزد و به راه می افتد. نمی توانم ساکت باشم بغض مانند خاری گلویم را می خلد صدایم لرزان است و قطره های اشک چشمانم را پر میکند. من خیلی خوب شناختمت عماد … ولی تو انگار منو نشناختی هنوز با شنیدن صدایم از حرکت می ایستد ولی به سمتم بر نمی گردد. اگه میخواستم خودمو بهت بچسبونم تو این هفت سال اینکارو میکردم… از گرفتن عکس و فیلم تا هزار روش کثافت دیگه… قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمم می چکد. ولی من آدم نمک خوردن و نمکدون شکستن نیستم… هیچوقت لطف هایی که در حقم کردیو فراموش نمیکنم … هیچوقت از طرف من بهت آسیبی وارد نمیشه مطمئن باش دیگر نمی توانم بغضم را نگه دارم فقط تنها کاری که از دستم بر می آید، گرفتن دهانم است تا صدای شکستن بغضم به گوشش نرسد.
با قدم های بلند و سریع به سمت اتاق انتهای راهرو میروم درب را باز کرده و خودم را درون اتاق می اندازم پشت در سر میخورم و به بغضی که در گلویم بالا میآید اجازه رهایی میدهم. اشک هایم با صدای هق هقم در هم آمیخته و سمفونی دردناکی ایجاد کرده چهار زانو به طرف کمد انتهای اتاق می روم… درب کشوی آخر را باز کرده و تیشرت کوچکش را برمیدارم و به بینی ام می چسبانم. دمی عمیق میگیرم ولی خیلی وقت است که دیگر بوی تنش از روی پارچه ی لباسش رفته عمیق تر نفس میکشم تا شاید ذره ای از بویش به گیرنده های بویایی ام بچسبد… ولی حیف که سالهاست که بوی خوش تنش از روی لباسش رفته و من هر بار مذبوحانه این کار را تکرار می کنم. دلم برایش تنگ شده برای دست کشیدن درون موهای لخت خرمایی اش… برای صورت سفید نرمش ….. آخ مامان … آخ … چطور دلت اومد؟! لباسش را در آغوش کشیده و دراز میکشم.
دیگر نایی برای اشک ریختن ندارم… چشمانم میسوزد و شقیقه هایم به درد می افتد. نمی دانم چقدر از بی حال شدنم میگذرد که با ضربه های بر روی صورتم چشمانم را با درد باز می کنم. چهره ی خونسردش را در مقابلم میبینم ولی اینبار کمی نگرانی هم در نی نی چشمانش نقش بسته. خوبی نیلوفر؟! زبانم مانند چوب خشکی در دهانم قرار دارد و قادر به حرکت دادنش نیستم. عذر میخوام نباید اون حرفو بهت میزدم با کمک دستانش بلند میشوم و به سمت اتاق خوابمان میرویم روی تخت مینشینم و لیوان آبی که به دستم داد را به همراه قرص آرام بخشم میخورم بدنم کمی از حالت کرختی خارج میشود. روی تخت دراز میکشم و چشمانم را میبندم تخت تکان کوچکی میخورد و او هم کنارم دراز میکشد. منظوری از حرفم نداشتم…. تا به حال اتفاق نیوفتاده بود که بابت کار و یا حرفش عذر خواهی کند و این باعث تعجیم میشود.
دانلود رمان پتریکور از زهرا فضلی