رمان بخیه

  • 21 آذر 1403
  • دسته‌بندی نشده
رمان بخیه

بخوانید: رمان بخیه اثر غزل سادات دانلود آسان فایل PDF – ویرایش جدید + قابل اجرا در همه دستگاه ها (اندروید و iOS)

متین دختر سی و چهارساله‌ای است که پدرش از کودکی او را با خصوصیات مردانه بزرگ کرده، متین دوست دارد دخترانه زندگی کند اما در روابط با آدم‌ها ناموفق است، حضور عماد در زندگی‌اش، برای او انگار ویران کننده است …

پیش نمایشی از رمان بخیه

وسط حیاط بودیم که در ورودی باز شد، نگاهم روی علی ثابت ماند که وارد حیاط شد، رو به من سلام کرد و نگاهش پشت سرم ثابت ماند. پوفی کشیدم و ابروهایم را بالا انداختم. مطمئن بودم به یک بهانه مژگان را چند دقیقه داخل حیاط معطل می‌کند. مژگان هم که از خدا خواسته بود. جواب سلامش را دادم و به آرامی از کنارش گذشتم صدایش را شنیدم خوبین مژگان خانوم؟ چی کار می‌کنین با این هوای سرد؟ سری به نشانه‌ی تاسف تکان دادم هوای سرد تنها بهانه‌اش برای به حرف کشیدن مژگان بود. با اخم گفتم: من تو ماشینم مژگان. و به سمت در حیاط رفتم که یکباره عماد را دیدم که بین چهارچوب در ظاهر شد. یاد دیشب افتادم خوب فتیله

پیچش کرده بودم. نیشخندی گوشه‌ی لبم نشست. عماد با دیدنم پلک هم نزد، با نگاه سوزنی‌اش براندازم کرد. به یک قدمی‌اش رسیدم، ناگهان خودش را عقب کشید و دوباره وارد کوچه شد. ابرو در هم کشیدم بازی جدیدش بود؟ یک لحظه خواستم داخل حیاط بمانم، چیزی از ذهنم گذشت اما به خودم نهیب زدم، من که ترسو نیستم دستم را مشت کردم و از چهار چوب در حیاط گذشتم و وارد کوچه شدم. یک لحظه عماد را ندیدم به ثانیه هم نکشید از گوشه‌ی چشم دیدمش به دیوار چسبیده بود. خواستم تکانی به خودم بدهم اما دیر شده بود دستش را دراز کرد و به یقه‌ام چسبید و مرا به سمت خود کشید، تا به خودم بجنبم دستش عقب

رفت و سیلی سنگینش روی صورتم نشست. خواستم ناله کنم اما به موقع جلوی خودم را گرفتم درد در سرم پیچید عماد سرش را خم کرد: دو به یک شدیم جوجه همین الان برو به علی و مژگان بگو برو چغلی کن زود باش بدبخت ترسو برو بهشون بگو. دستم را روی لبم گذاشتم لبم می‌سوخت یقه‌ام را رها کرد. به انگشتم خیره شدم رد خون روی آن بود. سر بلند کردم و به عماد زل زدم. نگاهی به من انداخت و یکباره جا خورد. به ثانیه نکشید که حالت صورتش تغییر کرد و با پوزخند گفت: حقت بود. خیره خیره نگاهش کردم هنوز لبم می‌سوخت. باز هم نفرت در دلم نشست از عماد متنفر بودم از اینکه درد مرا نمی‌فهمید و به دنبال تلافی بود، از اینکه نمی‌فهمید …

صفحه اختصاصی این رمان در رمان بوک: رمان بخیه

  • اشتراک گذاری
نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
  • admin
  • ۱۸ بازدید
لینک کوتاه:
برچسب ها
مطالب مرتبط
موضوعات
ورود کاربران

مطالب محبوب
فهرست نویسندگان
درباره ما
به بوک
به‌بوک: مرجع دانلود رایگان رمان‌های عاشقانه و جذاب ایرانی و خارجی. دنیایی از داستان‌های عاشقانه، هیجان‌انگیز و جذاب در انتظار شماست. کتابخانه‌ی آنلاین ما شامل هزاران رمان در ژانرهای مختلف است. همین حالا به‌بوک را ببینید و غرق در دنیای داستان شوید!
آخرین نظرات
شبکه های اجتماعی
ابر برچسب ها
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " به بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!