“با صدای فریاد بلندی که در محیط بیمارستان پیچید، ایستادم! از کجا میآمد این سر و صدا؟ بچهها متوجه شده بودند و با تعجب به همدیگه نگاه میکردند. ناگهان همه با سرعت به سمت صدا حرکت کردیم. با دیدن مردی قد بلند که جز آشفتگی و نگرانی هیچ چیزی از چهرهاش معلوم نبود، کمی تعجب کردم، اما سریع به خودم آمدم. از این نوع افراد زیاد دیده بودم. او جنونور فریاد میزد و پرستارها به زور گرفته بودندش.”
گوشه ای از رمان معجزه دستانت اثر نازنین اسدپور :
من نمیدونم در گذشته چطور بودم ولی میدونم الان کاملاً متفاوتم من آدم زور شنیدن نیستم اصلا هم نیستم انتظار رفتار عاشقانه از من نداشته باش من این مدت تمام تمرکزم روی درس و دانشگاه و کارم بوده روی بوکس و موتور سواری من کم زجر نکشیدم هر بار که از زور تنهایی بغض میکردم سریع می رفتم به ورزش جدید یاد میگرفتم تا نکنه زندگیم مختل بشه می رفتم موتور سواری تا تخلیه بشم من روزهایی مریض بودم که جون به لیوان آب خوردن نداشتم هیچ کس نبود که یه لیوان آب دستم بده من با همین تریپ بزرگ شدم و رشد کردم الان دیگه به هیچ کس نیاز ندارم باید منطقی باشی باید بهم زمان بدی تا درک کنم میخوام بگم تا خودم هم کمکی کرده باشم که به همین زودی به تیپ و تار هم نزنیم من حرف زور تو کتم نمیره همینقدر بی اعتمادی تو کتم نمیره آدم توی هر شرایطی که باشه باید اعتماد حرف اول رو بزنه مطمئن هستم تو هم خوشت نمیاد من نسبت به تو بی اعتماد باشم توی شرایطی که ما هستیم هر بار باید یکی کوتاه بیاد تا جنگ و دعوا پیش نیاد من از اخلاق تو هیچی نمی دونم حتی نمیدونم که شغلت چیه؟ نمیدونم خواهر برادر داری یا نه ؟ حتی نمیدونم مادرت کیه و اصلا هیچی من حتی خودم رو هم نمیشناسم حرفهایش تکان دهنده و منطقی بود ارسلان با عشق خیره اش بود چقدر خانم شده بود دلش برای آن لبهای سرخش رفت چقدر جذاب بود خدایا حالا که دیگر میدانست که زن ارسلان است چرا نمی توانست ببوستش؟
ولی نباید دست از پا خطا میکرد اطمینان داشت با این کار بدجوری خراب میکرد سعی کرد ذهنش را به چیز دیگری متمرکز کند تا این فکرها از سرش بیفتد من با حرف هات کاملا موافقم تموم این هفت سال رو به همین موضوعات فکر میکردم ، ولی بهم بگو به فرصت بهم میدی که خودم رو بهت ثابت کنم ؟ من و تو بالا بریم و پایین بیایم، زن و شوهریم و این موضوع رو هیچ کارش نمیتونیم بکنیم همینقدر که من نمیتونم مانع عاشق تو بودن بشم حالا بگو قبول میکنی؟ سری به عنوان تایید تکان داد با این حرکتش در دل ارسلان انگار جویباری خنک رد شد از امروز دیگر هیچ چیزی مثل گذشته نبود ، هیچ چیزی ! ……معجزه دو روز تا مسابقه مونده بود. استرس تمام جونم رو در بر گرفته بود، تمرینات کشنده انجام میدادم و در حین تمرینات فکر و ذکر بود که من رو در برگرفته بود.
جواب هیچ کدوم از زنگهای مسیح رو نمی دادم با هیچ کدوم از بچه ها حرف نزده بودم و فقط میتونستم بگم که توی برزخ بودم از اتاقم خیلی بیرون نمیومدم یا شاید درستش این بود که اصلا اتاقم نمی رفتم و بیشتر مواقع هم توی باشگاه بودم بلیط هواپیما رو اوکی کرده بودم و چمدونم رو هم جمع کرده بودم به موضوعی که ذهنم رو مشغول کرده بود این بود که نمیدونستم به چه عنوانی برم به ارسلان بگم؟ کارمندش و یا زنش ارسلانی که این مدت خوبی رو در حقم تموم کرده بود رفتارش اصلا باعث نمیشد که معذب بشم ولی هیچ از عذابی که می کشیدم کم نمیکرد فکر به اینکه من به کودک همسر بودم دیوونم میکرد منی که همین حالا هم خودم رو بچه میدونستم و هنوز کلی وقت داشتم برای ازدواج …. یعنى من اینقدر بی کس بودم که بیان خیلی راحت من سیزده ساله رو عروس کنن؟هر بار که به این موضوع فکر میکردم قلبم میشکست
دانلود رمان معجزه دستانت pdf نازنین اسدپور