آوش، برادر کوچکتر سیاوش امیرافشار، با قتل مشکوک برادرش به ایران بازگشته است. او برای تصرف و کنترل همه چیز، حتی بیوهی جوان و حاملهی برادرش، به ایران آمده است.آوش، با ورود به ایران، به دنبال تصرف و کنترل همهچیز است. حتی بیوهی جوان و حاملهی برادرش نیز در دستور کار او قرار دارد. اما آیا این تصمیمها به او کمک میکنند یا به سمتی ناگزیر میبرند که هیچکدام از آنها پیشبینی نمیکنند؟
گوشه ای از رمان پروانه ام اثر صدف ز :
طوری کف دستهاشو روی شونه های اون دو زن گذاشته بود، انگار خدا بود و قسم خورده بود از این دو انسان عزیزش محافظت کنه ! فرخ خودش رو جمع و جور کرد و با لحنی طلبکار و شاکی گفت : همه ی اینا زیر سر توئه ! آوش …. تو زندگی خواهرت رو داری خراب می کنی ! پاسخش …. صدای بلند و محکم آوش بود : – یحیى ! آهو زیر لب زمزمه کرد : – داداش …. لطفاً ! فشار انگشتان آوش روی شونه های پروانه و آهو شدت گرفت . پروانه کمی سرش رو چرخوند و نگاه کرد به آوش …. که عصبهای صورتش کاملاً خشک و بی حس بودند ، و نگاهش همچنان خیره به فرخ ….. بعد سر و کله ی یحیی پیدا شد …. با اون قامت بلند و سبیلهای از بناگوش در رفته ی خاکستری …. و دسته ی چوبی پارویی که به دست گرفته بود- امر بفرمایید آقا ! پروانه پوست لبش رو با استرس جوید. میترسید باز هم درگیری پیش بیاد … فرخ هم انگار همین ترس رو داشت که دو سه قدمی عقب نشینی کرد بعد آوش با حرکت خفیف سر به دروازه اشاره کرد : درو باز کن ! نفس راحت و عمیق پروانه یحیی راه افتاد به طرف در …. آوش رو به آهو ادامه داد :
ببین این زبون بسته چی میخواد بهت بگه ! آهو نگاهی طولانی به برادرش انداخت و مردد سری جنبوند. یحیی دروازه رو باز کرد ….. و فرخ وارد حریم باغ شد …… اینبار دست آوش به حالتی همدلانه و گرم ، بازوی آهو رو فشرد : حواسم بهت هست ! مجبورش کن التماس کنه ! نگاهش همچنان خیره به فرخ …. سر خم کرد و روی موهای خواهرش رو بوسید . آهو نفس عمیقی کشید و بلاخره قدم پیش گذاشت و به طرف فرخ رفت …… قدم هاش آروم و مردد بود …. نه از سر ترس ، بلکه بیزاری! انگار دلش نمی کشید با این مردی که شوهرش بود ، رو در رو بشه … هم کلام بشه ! آوش صداش رو بالا برد : یحیی همین دور و اطراف باش ! هر وقت آهو خانم امر کردن ، این گردن شکسته رو پرت کن بیرون ! یحیی به حالتی خبردار ایستاده ، پاسخ داد : روی چشمم آقازاده ! و بعد مثل سگ بولداگ آماده ی شکاری …. زل زد به فرخ ! دست آوش از روی شونه ی پروانه سر خورد و رهاش کرد …. دو سه قدمی به عقب برداشت . پروانه چرخید و نگاهش کرد ……