رمان مرغ سحر

رمان مرغ سحر

بخوانید: رمان مرغ سحر: خاطرات پروانه بهار اثر پروانه بهار دانلود آسان فایل PDF – ویرایش جدید + قابل اجرا در همه دستگاه ها (اندروید و iOS)

کتاب مرغ سحر کتاب خاطرات پروانه بهار است و روایتگر داستان سفر دختر جوان شاعر بلند آوازه ایران، ملک الشعرای بهار، است که در ابتدا به دلیل بیماری پدر، همراه با او راهی سفری به خارج از مرزهای ایران می‌شود و همین سفر آغازگر یک جستجو و سفر درونی و تلاش برای خودسازی او می‌گردد …

پیش نمایشی از رمان مرغ سحر

بیش از پنج سال نداشتم که یک روز صبح زود در فصل زمستان با وحشت زیاد از خواب پریدم. صدای بلند صحبت کردن چند مرد با بستن محکم در حیاط مرا از خواب بیدار کرد. در همین موقع مهرداد هم از خواب پرید. هر دو به طرف راهرویی که میان اتاق ما و اتاق خواب پدر و مادرم بود، دویدیم. به غیر از سماور که مشغول غل غل کردن بود، بقیه اشیای روی میز روی زمین راهرو ریخته شده بود. به طرف پنجره اتاق خوابمان دویدیم. پنجره بسته بود و قد ما به شیشه پنجره نمی‌رسید. مهرداد متکای خودش را به طرف پنجره کشید، هر دو روی متکا ایستادیم و به طرف حیاط نگاه کردیم. دانه‌های سفید برف در میان هوا می‌رقصید. کف حیاط را

نگاه کردم. با یک فرش سفید از برف پوشیده شده بود. صدای مردها که بلندتر میشد. با آرامش برفی که یواش یواش می‌بارید مغایرت داشت. پشت پنجره به دلیل گرمای اتاق و سرمای حیاط، نفس من و مهرداد شیشه را محو می‌کرد. من مرتب طرف خودم و مهرداد را با دست پاک می‌کردم. در این موقع متوجه شدم کسی را روی زمین می‌کشند و به طرف در حیاط می‌برند. آن شخص پدرم بود. مادرم روی پله‌ها ایستاده بود و گریه می‌کرد. ننه او را محکم گرفته بود. من و مهرداد دست هم را محکم گرفته بودیم. وحشت تمام وجودم را می‌لرزاند. از روی متکا به طرف راهرو رفتم. خواهران بزرگترم ماه ملک و ملک دخت و برادرم هوشنگ نزدیک مادر

ایستاده بودند و سعی می‌کردند او را آرام کنند. از درون راهرو به طرف حیاط راه افتادم. از پله‌ها پایین آمدم و جای پای مردها و کشیدن پدرم روی برف جا انداخته بود. در راهرو صدای غل غل سماور و بوی معطر دم کشیدن چای تمام راهرو و حتی قسمتی از حیاط را گرفته بود. فکر می‌کردم که خواب می‌بینم. شروع به راه رفتن کردم می‌خواستم مطمئن شوم که آیا این مردها واقعاً پدرم را بردند یا خواب بد دیده‌ام. به خودم گفتم پدر الان در اتاق کارش است، روی قالی نشسته در آنجاست و الان وقتی مرا ببیند، بغل کرده و روی زانویش خواهد نشاند. اتاق کار پدرم خالی بود. دوباره به طرف حیاط راه افتادم. آسمان خاکستری رنگ بود. برف می‌بارید …

صفحه اختصاصی این رمان در رمان بوک: رمان مرغ سحر

  • اشتراک گذاری
نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
  • admin
  • ۳۵ بازدید
لینک کوتاه:
برچسب ها
موضوعات
ورود کاربران

مطالب محبوب
فهرست نویسندگان
درباره ما
به بوک
به‌بوک: مرجع دانلود رایگان رمان‌های عاشقانه و جذاب ایرانی و خارجی. دنیایی از داستان‌های عاشقانه، هیجان‌انگیز و جذاب در انتظار شماست. کتابخانه‌ی آنلاین ما شامل هزاران رمان در ژانرهای مختلف است. همین حالا به‌بوک را ببینید و غرق در دنیای داستان شوید!
آخرین نظرات
شبکه های اجتماعی
ابر برچسب ها
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " به بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!