«مامان؟ بچهها من رو بازی نمیدهند…». مادر جلوش زانو زد تا همقدش شود. اشکهایش را پاک کرد و با صورتی که انگار از جوانی پیر شده بود، گفت: «کاش وقتی بزرگ هم میشوی، بازیات ندهند مامان…»
گوشه ای از رمان بازی اثر نگار قاف :
زیر لب خدا حافظی ای بلغور کردم. کیا عصبی با سوییچشتوی دست راهی پله ها شد.پشت سرش پله ها رو هدف گرفتم که خانوم ایزدی گفت:وایسا هر دو ایستادیم.ایزدی رو به کیا گفت:با تو حرف می زنم کیاشا کیاشا سکوت کرد و ایزدی به من گفت بیا با آسانسور بروکیا پله ها رو پایین رفت و من تنها چشم زمزمه کردم دکمه ی آسانسور رو فشردم ترس از این اتاقک موقتی از همین حالا زیر پوستم بود در باز شد و ایزدی گفت دیگه بدون مامانت نیا سراغ وسایلت وسایل رو چنان پر تمسخر گفت که حالم بدتر شد.داخل آسانسور رفتم و دکمه ی صفر رو زدم باید از ساختمان خارج میشدم نمیشد باز به پارکینگ برگردم به مامان دروغ خونه ی مریم رو گفته بودم.آسانسور که حرکت کرد قلبم از تپش ایستاد با خودم گفتم همش یه دیقه اس ایلای .
توی دل شروع به شمردن کردم فایده نداشت بلند بلند شمردم… این ۱ دیقه ی لعنتی چرا نمی گذشت؟ چرا انقدر طولانی شده بود؟اتاقک صدای تیکی داد و ایستاد جلو حرکت کردم که خارج شم اما درها بسته بود اصلا در نبود جلوم دیوار بود! ترسیده به اطراف نگاه کردم تمامی دکمه رو کوبیدم. وای گیر کرده بودم….می خواستم جیغ بزنم اما جیغم در نمیومد… می خواستم طلب کمک کنم اما صدایی ازم خارج نمی شد…. هیچ نفسی نداشتم با اندک جونی که ازم مونده بود دو دستم رو بلند کردم. یکی رو روی دکمه ی آلارم کوبیدم و با یکی گلوم رو گرفتم…. روی سینه ام مشت زدم.
خدایا داشتم می مردم … چشم هام سیاهی می رفت… کف آسانسور نشستم. سرم گیج می رفت و می فهمیدم دارم میمیرم…..کسی به آسانسور مشت می کوبید. صدای کیا رو شنیدم کی داخله ؟ الو؟ آخ کیا… بیا دارم میمیرم…. کیا آروم تر صدا زد:- ایلای؟دهانم رو باز کردم نه برای جواب دادن برای اکسیژن، نفس، زنده موندن … کیا داد زد :کلید یدک اینجا دست کیه؟؟؟؟ چشم هام دیگه نمیدید. فقط داد و بیداد کیا رو می شنیدم صدای پر بغض مامان رو… فریاد آیدین رو ایلای؟ می شنوی صدامو ؟ آبجی؟ حالت خوبه؟ شل و وارفته گوشه ای افتاده بودم
کیا سر بابا داد زد:دست بجنبون آقا آصف لحظه ای که با خودم گفتم تموم شد مردمدری باز شد…نتونستم نگاه کنم اما صدایی رو از بالاتر شنیدم.مامان می گفت:چه جوری بپره تا این بالا؟ قدش نمیرسه که. بابا جواب دادباید زنگ بزنیم سرویس کارش بیاد.آیدین زود گفت:من میرم سراغش.حتی صدای قدم های آیدینم شنیدم.کیا حرصی گفت:تا تعمیرکار بیاد این پس افتاده که مامان گریه می کرد ایلای؟ خوبی مامانم؟ همین جوریشم از آسانسور می ترسه آقا کیاشا…
دانلود رمان بازی pdf نگار قاف