رمان او می‌آید

رمان او می‌آید

بخوانید: رمان او می‌آید اثر یزدانی و vempirsz دانلود آسان فایل PDF – ویرایش جدید + قابل اجرا در همه دستگاه ها (اندروید و iOS)

رایان، مثل هر آدم عادی دیگه‌ای یک زندگی معمولی را می‌گذراند، اما متوجه حقیقت‌ها و اتفاقات عجیبی می‌شود که زندگی‌اش را از یک زندگی ساده به یک زندگی پر خطر و پر حاشیه تبدیل می‌کند! دوست شوخ طبع و سرزنده‌اش حرف‌های او را باور نمی‌کند و رایان مجبور به سکوت می‌شود تا اینکه اوضاع ترسناکتر می‌شود و همه چیز برملا شده! هیچکس نمی‌داند مشکل از کجاست و فقط مجبور به تحمل صحنه‌های ترسناک وحشتناک و جنگیری هستند …

پیش نمایشی از رمان او می‌آید

وقتی به زیر زمین رسیدم، در آهنی زنگ زده رو باز کردم؛ البته خیلی سخت هم باز شد. از پله‌ها پایین رفتم و دنبال آبپاش گشتم که دیدن توی این تاریکی یکم سخت بود. بوی رطوبت می‌اومد و هوا یکم خنک بود از بین اون همه وسایل چشمم چرخید که با دیدن آبپاش نارنجی رنگ به اون سمت حرکت کردم. داشتم آبپاش رو می‌گرفتم که متوجه شدم نور داره کم و کمتر میشه، برگشتم و دیدم در زیر زمین داره آروم بسته میشه. به سمت در رفتم؛ اما قبل از رسیدنم بسته شد سراسیمه از پله‌های زیر زمین بالا رفتم که صدای پویا رو از پشت در شنیدم. -خب رایان خان فکر کردی من اون کارت رو بی‌جواب می‌ذارم؟ کور خوندی حالا تا شب اونجا بمون.

متعجب گفتم: پویا تو در رو بستی؟ کلافه ادامه دادم: پیف، در رو باز کن حال ندارم. پویا: عه فکر کردی زرنگی؟ همونجا بمون تا درس عبرت بشه برات تا با سرورت خوب رفتار کنی. من: سرورم؟ پویا چرند نگو زود باش در رو باز کن. پویا: اگه می‌تونی از پشت درهای بسته مجبورم کن رایان جان. از حرص پام رو محکم کوبیدم به در و بلند گفتم: پویا اصلاً خنده دار نیست باز کن در رو پویا: پس چرا من دارم از خنده عر می‌زنم؟! بعد صداش رو شنیدم که زور می‌زد بخنده و خیلی هم تابلو بود بعدش ادامه داد: دیدی؟! حالا همونجا بمون کیک بزن من در رو باز نمی‌کنم. یک بار دیگه با پا کوبیدم به در و بلندتر از قبل گفتم: خره در رو باز کن. پویا: من در رو باز

نمی‌کنم تا آدم بشی فکر کردی سرورت می‌ذاره قسر در بری؟! این باشه برای جبران و در ضمن خر هم خودتی. بعد صدای قدم‌هاش رو که دور میشد شنیدم. اعصابم حسابی خورد شد. با مشت و لگد افتادم به جون در و همزمان پویا رو مورد عنایت قرار دادم. بعد که دیدم بیفایدهس و ،رفته کلافه برگشتم و از پله پایین رفتم همه جا تاریک بود و به زور جلو پام رو میدیدم اینجا باید چراغ قوه ای باشه خیلی با دقت به سمت گوشه ی زیرزمین و سمت راست پله رفتم و توی قفسه دنبال چراغ قوه گشتم، اصلاً و ابداً نمی‌تونستم ببینم و فقط با دست دنبالش می‌گشتم و هر چیزی که شبیه چراغ قوه بود رو می‌گرفتم؛ مثل اسپره ی رنگ، بطری، لوله‌ی کاغذی و …

صفحه اختصاصی این رمان در رمان بوک: رمان او می‌آید

  • اشتراک گذاری
نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
  • admin
  • 20 بازدید
لینک کوتاه:
برچسب ها
مطالب مرتبط
موضوعات
ورود کاربران

فهرست نویسندگان
درباره ما
به بوک
به‌بوک: مرجع دانلود رایگان رمان‌های عاشقانه و جذاب ایرانی و خارجی. دنیایی از داستان‌های عاشقانه، هیجان‌انگیز و جذاب در انتظار شماست. کتابخانه‌ی آنلاین ما شامل هزاران رمان در ژانرهای مختلف است. همین حالا به‌بوک را ببینید و غرق در دنیای داستان شوید!
آخرین نظرات
شبکه های اجتماعی
ابر برچسب ها
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " به بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!