نیمه شب بود و هوای سرد زمستان و باد استخوان سوز نیمه شب طاقت فرسا بود و برای ونوس از کار افتادن ماشینش هم وضعیت و از اینی که بود بد تر کرده بود به اطراف نگاه کرد میترسید توی این ساعت از شب از ماشینش بیرون بره و اگه کاری انجام نمیداد هم این سرما تا صبح از پا درش میاورد بخصوص که موبایلش آنتن نمیداد تا از کسی کمک بخواد…
گوشه ای از رمان سرمای دلچسب اثر زینب احمدی :
مادرجون شما کجا بودید. خواب بودم ، مگه شما میزارید ؟ خندیدم. بایدم بخندی تو که توجه شوهرم و دزدیدی. ابرو بالا انداختم. پس خلوت کبوترهای عاشق و بهم زدم. خندیدن. نه باباجان ما دیگه ازمون گذشته چی میگی. چی ازمون گذشته دانیال خان. همه چی. مادر بزرگ لبخندی زد. راستی پدر جون منو آوردید اینجا اذیت شدین حتما. نه بابا، تو که پر کاهی ، بعدشم آوردمت نزدیک ترین اتاق به کتابخونه به هر حال ممنون لازم نیست تشکر کنی راستی کتابی و که انتخاب کردی. و بردم اتاقت. وای ممنون پس من رفتم.
اینو گفتم و از اتاقشون بیرون زدم و با دو خودم به اتاقم رسوندم روی تخت نشستم و کتاب و از رو در اور برداشتم و بازش کردم مقدمه صفحه اول، دوم، سوم و ….. کتاب و روی میز گذاشتم بالاخره تموم شد چشمهام بس که یه ریز خونده بودم درد گرفته بود به ساعت نگاه کردم موقع بیدار شدنم حدود دو بعد از ظهر بود و حالا سه نصف شب، البته تعجبی هم نداشت چون من کتاب و تموم کرده بودم بایدم تایم زیادی ازم میگرفت با خستگی کش و قوسی به بدنم دادم و دراز کشیدم پتو رو تا گردن بالا کشیدم و خوابیدم به خواب خوب و عمیق…. با صدای زنگ موبایلم چشم باز کردم برش داشتم و بدون نگاه به مخاطب تماس و وصل کردم با صدای جیغ جیغ های پی در پی نسیم صورتم و جمع کردم و خندیدم.
دانلود رمان سرمای دلچسب pdf زینب احمدی