دخترک دو قدم به عقب برداشت و با اخم غلیظی پرسید: «از من چی میخوای؟» چشمان جوکر برق عجیبی زد که ترس را به دل دخترک انداخت: «میخوام نمایش تو رو ببینم، سرگرمم کن!» دخترک با لحنی محکم پاسخ داد: «مثل اینکه اشتباه گرفتی، نمایش کار توعه نه من!» پسرک جوکر پشت دست دختر را بوسید و با لبخندی زیبا گفت: «ولی من مطمئنم که تو ماهرتری!»
گوشه ای از رمان قمار جوکر اثر عطیه شکری :
تا را سوار اتومبیل شد و به را افتاد و به ماری زنگ زد به ثانیه نکشید که صدای گریه های ماری در گوشش زنگ خوردند. کجایی تارا؟ آروم باش تو کجایی آدرس بده دارم میام سراغت. برات آدرس و می فرستم باشه. تلفن را قطع کرد و با آخرین سرعتش به سمت آدرسی رفت که ماری برایش پیامک کرد بیست دقیقه ای گذشت تا به مقصد رسید مجدد شماره ی ماری را گرفت و منتظر ماند تا جواب دهد من دم رستورانم تو کجایی؟ الان میام بیرون با انگشت روی فرمان ضرب گرفت ماری حسابی ذهنش را بهم ریخته بود. با صدای باز شدن در خودرو به خودش آمد و به رفیق باران زده اش نگاهی انداخت و به راه افتاد. – چی شده دختر؟ ماری منتظر سوالش بود تا بغضش بشکند و با صدای بلند گریه کند. تا را فقط سکوت کرد نمی خواست رفیق عزیز کرده اش را با سوال هایش برنجاند. – مامانش با چشم تحقیر به من نگاه میکرد میگفت به پسرش نمی خورم باباش سر شام کلی متلک بارم کرد اونوقت کوروش هیچی نمی گفت.
نمی دونم اصلا برای چی من و برد پیش مامانش اینا وقتی میدونست اونا قراره این جوری کنن شاید اونم نمی دونست. – نه عزیز من مگه میشه آدم اخلاق خانواده اش رو ندونه – چی بگم والا. بعد بگو چی شد؟ چی شد؟ – من عصبی شدم اومدم بلند بشم از سر میز دستم خورد چاقو پرت شد رو پام اومدم جلوش رو بگیرم نخوره به پام دستم و زخمی کردم جلوی مامانش اینا سر من داد زد که چقدر دست و پا چلفتیم. بغض گلویش را میفشرد امشب به معنای واقعی کلمه له شده بود زیر بار تمام تحقیرهای خانواده ی پسری که دوست داشتنش را با خودش یدک می کشید. تارا هول زده به دست دوستش خیره شد و غریددستت چی شد؟ دخترک دستش را زیر مانتوش قایم کرد و لب برچید چیزی نیست یکی از پیشخدمت ها کمکم کرد دستم و پانسمان کردم خون خونش را میخورد دستهایش را دور فرمان مشت کرد و غرید می خوای با کوروش چی کار کنی؟ هیچی فقط تموم شد برام میخوای یه جوری تلافی کنیم براش؟
– بی خیال نمی خوام بیشتر از این اعصابم و درگیرش کنم تا را دست دراز کرد و جعبه ی دستمال کاغذی را مقابل ماری گرفت و گفت امشب بیا خونه ی ما دخترک بی حرف جعبه را از دستش گرفت و گفت: باشه به مامانم پیام میدم که پیش تو می مونم چیزی لازم نداری سر راه بخریم؟ – نه فقط دوست دارم برسیم به کم استراحت کنم – باشه. ماری آن قدر مشوش بود که حتی یادش نبود بپرسد اولین قرار رفیقش چطور پیش رفت با رسیدنشان به ویلا ماری ماتم زده زودتر پیاده شد و منتظر تارا ماند. با هم دیگر قدم زنان داخل ویلا شدند اما هیچکدام حرفی نمی زدند. از تارا بعید نبود این سکوتش تقریبا همیشگی بود اما ماری و ساکت شدن هایش اصلا نشانه ی خوبی نبودند
در اخر شعری از حافظ :
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
دانلود رمان قمار جوکر pdf عطیه شکری