بخوانید: رمان توهم واقعیت اثر عطیه شکوهی دانلود آسان فایل PDF – ویرایش جدید + قابل اجرا در همه دستگاه ها (اندروید و iOS)
رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی میشود اما طی اتفاقاتی که میافتد تصمیم میگیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد! اما هنگام طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو دارد متوجه میشود مدتی است قلبش برای ناجی روزهای سختش جوری دیگری میتپد! مردی که رفتارش با رها جدای از رفتار تمام مردان اطرافش بوده و به او احساس زیبای زن بودن، زیبا بودن، مهم و ارزشمند بودن را القا میکند، اما باید دید سرنوشت برای هرکدام چه خوابی دیده است …
پیش نمایشی از رمان توهم واقعیت
نفس عمیقی کشیده و با قرار دادن دست بر روی دهانم گفتم: خاله واقعا دیگه جا ندارم ممنونم. -مطمئنی؟ چیزی نخوردی که. -خیلی خوردم راستش معدم خیلی وقته به کم خوردن عادت کرده؛ میترسم زیاد بخورم بدتر اذیت بشم خیلی خوشمزه بود مرسی. خاله شیرین حین بلند شدن از تخت روی سرم بوسهای زد و گفت: نوش جونت عزیزم غذا رو میذارم یخچال هر وقت دلت کشید بگو پری برات گرمش کنه. -چشم حتما. پس از رفتن خاله شیرین پری که همچنان مشغول خوردن غذایش بود پرسید: رها واقعا سامان نگرانت نمیشه؟ همیشه سراغی ازت نمیگرفت؟ آهی کشیده و گفتم: اولین باری که کتکم زد با شنیدن سروصداهامون زندایی
و داییش اومدن پایین و جلوشو گرفتن اونم عصبی و بیحوصله از شنیدن سرزنش و نصیحت از داییش زد بیرون از خونه، بعدشم که من زنگ زدم بابام اومد دنبالم و فردای اون روز بابام خودش به سامان زنگ زد که بیا با زنت آشتی کن و ورش دار ببر سر خونه زندگیتون. پری پس از جویدن غذایش کمی آب نوشید و گفت: اونموقع هم بابات اینا پیش خواهرت بودن؟ -نه اولین دعوای ما درست یک هفته بعد از رفتن سر خونه زندگیمون بود. -بگو بعد عروسی دیگه. ابرو در هم کشیده و خشک گفتم: ما عروسی نگرفتیم. پری با تعجب پرسید: واقعا؟ -اوهوم جریانش مفصله بعدا برات میگم. پری که انگار متوجه شد حال مساعدی برای ادامه
این بحث ندارم، سری تکون داد و گفت: بیخیال منم نباید این سوال رو میپرسیدم و فکرت رو میبردم سمت اون پسره. پاهایم را از تخت آویزان کرده و گفتم: اتفاقا اگه غذات تموم شده برو ببین پدرت بیداره یا نه؟ -با بابا کاری داری؟ -آره خودشون گفتن عصر امروز درباره اینکه چجوری به بابا اینا بگیم فکر کنیم و حرف بزنیم. پری حین جمع کردم وسایل سفره و گذاشتن آنها داخل سینی گفت: خیلی داره بهت سخت میگذره که میخوای سریع بری خونتون؟ -نه میخوام زودتر تکلیفم مشخص بشه. -تکلیف چی. -اینکه قبولم میکنن یا باید آواره بشم. -دیوونهایا مگه خانوادت میذارن تو آواره بشی. پوفی کرده و گفتم: پری تو اصلا خانواده منو نمیشناسی …
بهبوک: مرجع دانلود رایگان رمانهای عاشقانه و جذاب ایرانی و خارجی. دنیایی از داستانهای عاشقانه، هیجانانگیز و جذاب در انتظار شماست. کتابخانهی آنلاین ما شامل هزاران رمان در ژانرهای مختلف است. همین حالا بهبوک را ببینید و غرق در دنیای داستان شوید!
آخرین نظرات
شبکه های اجتماعی
ابر برچسب ها
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " به بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!