زنی محکوم به سنگسار میشود. همان زمانی که قلبش چون ماهیِ از آب پریده در سینهاش جستوخیز میکند، همان زمانـی که گلویش از خوف خشکیده است و نفسش برای دخول و خروج تضرع میکند، به سمت گودال کشیده میشود. دخترانش، شاهد آخرین آبیاند که او نوش میکند؛ پسرش، آن والهی سینه سوخته، کلوخ و سنگ در دست میگیرد تا نفسبُر مادرش شود و همسرش، شاید او بیش از حد متحمل زجـر شده که رحم را به بیرحمی میفروشد و فوارهی خشم از چشمانش زبانه میکشد! سرگذشت چگونه گذشت که جوهر قلم زندگی زن، در این نقطه از صفحه خشکید؟ جوهر هفت رنگ دفترچهی حیات سایرین، قرار است چه چیزی را بِنِگارد و چگونه بینم شود؟
گوشه ای از رمان تشنج :
صحرا، در انتهاییترین نقطه از روستا که به جاده میرسید، در زمینی که خاشاک و سنگ چیزی در آن نبود، ایستاده بود. چشمهایش، خانههای کاهگیای که از دور به چشم میآمدند را میپایید تا ببیند چه زمانی مادرش را از میان آنها عبور میدهند و میآورند.
سرش را بلند کرد و نگاهِ هراسانش را به آسمانِ بغض کرده و ابری دوخت.معما این بود که قلبش با تپشهایی نامنظم، زجه میزد و دستِ تمنایش را به سوی خدا دراز کرده بود. تمام وجودش التماس میکرد که بلایی نازل شود و ثانیهها را به سنگکوب وا دارد؛ اما چه زمانی همه چیز بر وفق مراد او بوده که اینبار، بار دوم باشد؟!
دانلود رمان pdf تشنج عطیه حسینی
چند تاری از موهای فرخورده، خرمایی و پریشانش، با بیقراری با نسیم همراه میشدند و مدام روی چهرهی گندمگون و پیشانی کوتاهش مینشستند. پاهایش سست و متزلزل بودند، لرز داشتند و قوای ایستادن بر زمین پر خاک آن روستا را از او ستوده بودند. دو دستش را روی شانههای خواهرش نهاده بود تا قوتی بر قلب ترسان او شود.
دانلود رمان تشنج pdf عطیه حسینی