روایت سه دخـتر، یابهتر بگم سه تفنگداراست، آیدا تفنگدار اول کسی هست که با شیطنتاش باعث میشود پسر سرگرد محمدی( متین) از دستش سر به دیوار بکوبد، یاسی تفنگدار دوم، پایه و رفیق فابریک آیداس و تنها مشکل زندگیش نبود مادرش هست، تفنگدارسوم فاطمه یک خـورده زیادی احساسی و عاشق پیشه! حالا عاشق چه کسی؟ عاشق پسر خاله مامانش . . .
گوشه ای از رمان سه تفنگدار از فاطمه موسوی :
از آیهان خداحافظی کردم و کیفمو صاف کردم و وارد شدم… با شادی به بچه ها نگاه کردم که وا رفتم! با صدایی بلند گفتم: من: خدایا اینا چرا اینقدر گنده هستن؟ اصلا چرا من نمیشناسمشون؟ علیک سلام …خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ خانواده خوبن؟ همسرتون خوبه؟ یدونم مال من جور کن. من آیدا هستم… آیدا موسوی ملقب به موسی یا آیدی.. روزا ساعت دو کلاس دارم تا درس های مهم زندگی رو به شیطون آموزش بدم! امروز روز اول مهرماه اما نمیدونم چرا دوستامو نمی بینم…
هرچی میبینم فقط دخترای گنده و قد گوریلن. آخ جون بالاخره یکی رو دیدم… به سمت ابراهیمی ملقب به ابی دویدم و شیرجه زدم روش که با آسفالت یکی شد… ابراهیمی: اوا سلام موسی چطوری؟(قابل توجه موسی همون موسویه) من: هم خوبم، هم خوشم، هم سالمم... ابراهیمی: پس بقیه کجان؟ اینا چرا اینقدر گندن؟ نکنه غذا زیاد خوردن چاق شدن؟ من: باز تو دوباره چرت گفتی؟ بزنم لهت کنم؟ نه بزنم؟ نه بزنم؟؟ حالا ابراهیمی بدو من بدو به دنبالش… یک دفعه یه صدای نخراشیده از بلندگوی مدرسه بلند شد. صدا نخراشیده: همگی بچه ها به صف بشین. تجربی ها سمت راست، انسانی ها سمت چپ، ریاضی ها هم اینجا!
من: وا انسانی و تجربی دیگه چه صیغه اییه؟ ابراهیمی: صیغه محرمیت… من: ابی میام چهل تیکت می کنم ها. دوباره اون صدا ترسناکه بلند شد که گفت. صدا ترسناکه: شما دوتا که اون ته وایسادین… بیرون. منو ابی هم از خدا خواسته از مدرسه دویدیم بیرون. بیرون از مدرسه چندتا مامور ایستاده بودن که وقتی دیدن ما دوتا با خنده دویدیم بیرون کپ کردن. یه پسرحدودا ساله از بین مامورا که خیلی هم هلو بود اومد سمتمون. ابراهیمی با دیدن هلو داشت پس میوفتاد . . .
دانلود رمان سه تفنگدار pdf فاطمه موسوی