الهه دختری عاقل و کاردان است که مسئولیت زندگی در غیاب مادرش را بر عهده دارد و در مقابل پرهام پسر همسایه که تک پسر و بی قید است و مورد توجه شدید خانواده ی خود میباشد! رویارویی این دو نفر اتفاقات تلخ و شیرینی در داستان رقم خواهد زد …
گوشه ای از رمان بازگشت عاشقانه :
منصور در را باز کرد و داخل شد.نگاه کرد به صورت خجالت زده دخترش میدانست حدس زده که پدرش برای چه کاری آمده لبخندی زد و به سلام او پاسخ گفت.
روی تخت الهه نشست و گفت: بیا اینجا بشین دخترم. باهات حرف دارم.الهه کنار پدرش نشست و سرش را زیر گرفت. منصور با لحنی شوخ گفت: شنیدم میخوای عروس بشی دلت میاد انقدر زود باباتو تنها بذاری و بری؟
صورت الهه از فرط خجالت گلگون شد. لبش را گزید و سکوت کرد.منصور دستش را پشت او گذاشت و جدی شد: الهه تصمیمی که گرفتی جدیه؟الهه همان طور که به زمین نگاه میکرد گفت: بله.
منصور نگاه دقیقی به صورت الهه کرد و گفت: ببین دخترم هر پدر و مادری بچه شو از خودشم بهتر میشناسه همیشه به مادرت گفتم.به خودتم گفتم تو، تو بچه های من همیشه عاقل بودی و برای هر کاری که کردی به دلیل منطقی داشتی،اونقدر دختر خوبی برای من و مادرت بودی که اعتمادمون از خودمونم بهت بیشتر بوده، میدونم برای این کارتم دلیل داری ولی این دفعه دلیلت عقلانی نیست. از روی احساسه.الهه چیزی نگفت.
رمان بازگشت عاشقانه
منصور ادامه داد: دوست داشتن بد نیست ولی نباید اونقدر زیاد شه که به عقل و منطق آدم غلبه کنه.بعضی دوست داشتنا عاقبت خوشی نداره بعداً پشیمونی زیادی به بار میاره…
مکثی کرد و گفت: اون کسی که تو قصد داری باهاش ازدواج کنی پرهامه پرهام! …