مهدخت پدر و مادرش را از دست میدهد و بخاطر تهمتی که به او زده میشود، از شهر فرار میکند، که با مردی رو به رو میشود، مردی که زخمی و وحشی و درد دارد، اما مهدخت مرحمی برای دردهای او میشود
بیا تا باهم باشیم…معجزه میخواهی؟عجزه ای که درد هایت را تسکین دهد و بتواند زخم هایت را مداوا کند؟باشد من میشوم معجزه ات معزه ای با چشمانی قهوه ای فقط… تو بمان و با من همراه شو دستانم را بگیر و برایم از عشق بگو تا بتوانیم
“باهم باشیم”
دختری که پدر و مادرش رو از دست میده و با تهمتی که بهش میزنن از شهرش فرار میکنه و با مردی روبه رو میشه که زخمیه وحشیه و درد داره…دختر قصه میشه مرحم درداش اما اتفاقی میوفته که