اعلا بالاجبار خانواده به خواستگاری ترانه میرود، او از ترانه میخواهد که مخالفت خود را اعلام کند، اما ترانه که عاشقِ اعلا ست و به این امید که او را نیز عاشق خود میکند، فرصت را غنیمت شمرده و جواب بله میدهد! اما امشب که مراسم ازدواجشان می باشد قصر رویاهایش بر سرش آوار میشود و میفهمد که چه اشتباهی کرده و …
ترس در چهره ی ترانه فروکش کرده بود اما قبلش همچنان لبریز از اضطراب خودش را به دیوار سینه میکوبید. بی اختیار پنجه پاهایش را در دمپایی های خانگی با ترس جمع کرده بود هر لحظه انتظار انفجار اعلا را داشت او در این مدت اعلا را بهتر از هرکسی شناخته بود. طلا با همان چشمان زمردی و چهره ی سرخوشش به خیال خودش معشوقه ی برادرش را نگاه کرد و لبخندی به پهنای صورت روی لبانش نشاند.
جونم برات بگه عروس که این شاه داماد ما هفت سالش بود که مامان تصمیم گرفت ختنه اش کنه. خود مامانم که قربونش از اول هیچ وقت خونه نبود انگار وقتی این اعلا خان و حامله شد، زایید واســـــه طلای بدبختی که خودش عروسک بازی میکرد. اعلا کلافه دستی به چشمانش کشید و زیر لب اسم طلا را برای بار دوم به زبان آورد تا شاید دست از افشا کردن خاطره ای که هیچ دلش نمیخواست ترانه بداند بکشد.
اما گوش طلایی که فکر میکرد برادرش زن رویاهایش را پیدا کرده به این صدا زدن ها بدهکار نبود. اون موقعم من اول نوجوونیم بود و جات خالی به جوری سبیل داشتم که می تونستم سبیل گرو بذارم از مسجد محله وام بگیرم. چنان شیرین جمله اش را گفت که ترانه برای لحظه ای فراموش کرد فرشته عذاب کنارش نشسته و لبانش با خندهای بزرگ کش آمد.
