باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس…
اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما قضیه به این راحتیا نیست و…
هنوز دلیل شریف و رضا رو برای همکاری تو این گروه شش نفره نفهمیدم اما هر چی که هست کار ماهایی که اتفاقای کلیدی زندگیمون وابسته به این کار هست رو به خوبی راه میاندازند. شریف با شناسایی دقیق سوژه ها و رضا با هموار کردن راهی که برای ورود ما به ماجرا لازمه مثل معرفی کردن من به عنوان آشپز برای خونه پسر آقای سعادت البته طول کشید تا ما رضایی که هیچ احتیاجی به این پول ها نداره و خودش هم یک جورایی از همین قماش هست رو توی جمع بپذیریم این طور که معلومه تسویه حسابی که رضا با این
آدم ها داره بیشتر از این که مادی باشه معنوی هست قرار شد فردا ساعت ده اون جا باشم و کارم رو شروع کنم. جورابامو از پام در میارم و بی توجه به چهره ناراضی نفس انگشتای خستمو حرکت میدم تا هوا بخورند. به من چه که این دختر وسواس داره و از پا بدش میاد؟! -این پسره ظهرا ساعت دو و نیم میاد خونه و بعداز اون هم ساعت کاری مشخصی نداره شیرین خانم هم همیشه تو خونشه تمام جاهای خونش هم دوربین داره اگر موندگار بشم ممکنه به شبایی مجبور شم بمونم شیرین خانم میگفت هیچ خطری متوجه خونه نیست
ولی من هیچ کس رو ندیدم دور و اطراف خونه. صدای زنگ تلفن نفس اون رو از جمع سه نفره ما کم میکنه. سرور مثل همیشه خونسرد نگاهم میکنه جلو میاد و کنارم میشینه از استرس صبح خبری نیست اما هنوز هم حس خوبی ندارم. -نفس یه جوریه! لبخند کمرنگی میزنه: فقط استرس داره میشناسیش که وسواسیه. سر تکون میدم و به عادت همیشه هرچی فضولی کردم رو برای سرور شرح میدم خوب میدونم نفس از این حرف های خاله زنکی استقبال نمیکنه اما سرور با این که هیچوقت اهل این جور صحبت ها نبوده شنونده بی نظیریه …